در تقویم ۲۶ مرداد سالروز بازگشت آزادگان نام گذاری شده و امروز سی امین جشن بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است.
سی سال از روزی که فراغ به وصل بدل شد، و آغوش بود و اشک و اشک و اشک...
۲۶ مرداد ماه ۱۳۶۹، روز بازگشت پرستوهای آزاده به خاک ایران.
بازگشت آزادگان، نقطه عطفی در تاریخ کشور است، روزی که آزادگان با کوله باری از خاطرات و رنج و دردهای اسارات به دامان پاک میهن بازگشتند.
با گذشت ۳۰ سال از آن روزها، به سراغ رزمنده آزادهای رفتیم تا از روزهای زندان و اسارات برایمان بگوید.
آقای مهدی خشنودی، آزاده و جانباز ۵۶ساله، که ۸سال و نیم در زندانهای رژیم بعث بود، او در دورانی ۵ ساله از اسارت خود همراه با سید آزادگان، سید علی اکبر ابوترابی فرد در یک آسایشگاه بود.
چندسالتون بود رفتید جبهه، چطور و کجا اسیر شدید؟
۱۶سالم بود که از استان مازندران اعزام شدم به جبهه، چون جزو گروه اطلاعات و شناسایی بودم، در جریان یک شناسایی در منطقه بیجار کرمانشاه، که مشرف به کوههای سلیمانیه عراق بود، براثر انفجار مین مجروح شدم و بعد از رسوندن خودم به جبهه خودی، بیهوش شدم و فردای همون اتفاق، در جریان گشت زنی نیروهای عراقی؛ در حالی که سمت چپ بدنم بی حس شده بود به اسارت دشمن دراومدم.
بعد از اسارت شمارو به کدوم اردوگاه منتقل کردند؟
اسارت من همزمان بود با عملیات بیت المقدس، بعد از اسارت، ما و عدهای از اسرای عملیات آزادسازی خرمشهر رو بردند به خانقین و بعد از نزدیک به یک ماه، ما رو به استخبارات عراق منتقل کردند.
در اونجا با گروه ۲۳ نفر، که بچههای ۱۰، ۱۵ ساله بودن، در یک جا بودیم، فضایی حدودا ۳۰ متری که ۲۰۰ نفر رو جمع کرده بودند. شرایط و گرمای هوا جوری بود که کم کم خشکی دست و پامون از بین رفت و تونستیم حرکت داشته باشیم.
بعد از زندان استخبارات، مارو به دژبان مرکز منتقل کردند و ازونجا هم به اردوگاه الاَنْبَر.
اردوگاه انبر، سه رده آسایشگاه داشت، افسرها، درجه دارها و ما بسیجی ها.
این اردوگاه فرماندهای داشت به اسم محمودی، که در دوران پهلوی در ایران خدمت میکرد و مستشار بود، محمودی واقعا اسرا رو اذیت میکرد و اجازه هیچ کاری رو به اسرا نمیداد. تونلی که سربازان عراقی، اسرای ایرانی رو کتک میزدند اولین بار در انبر و توسط محمودی شکل گرفت.
بعد از حدود دو ماه نیم، مارو به موصل منتقل کردند.
آیا صلیب سرخ شما رو ثبت نام کرد؟
بله، زمانی که در انبر بودیم توسط صلیب ثبت نام شدیم و هرماه میومدند به ما سر میزدند، بعد از ثبت نام شدن توسط صلیب سرخ شرایط کمی بهتر شد.
گفتید که به اردوگاه موصل متنقل شدین، شرایط اونجا چطور بود؟
زمانی که در اردوگاه موصل بودیم، خبر شهادت شهید بهشتی رو متوجه شدیم و خودمون اونجا براشون مراسم گرفتیم، شرایط شبیه به همان انبر بود، با این تفاوت که در این اردوگاه، چون با کسایی که بودیم که آرمان و عقیده شبیه به هم داشتیم، تونستیم برنامههای فرهنگی و عبادی داشته باشیم.
از کجا تاریخ و مناسبت هارو متوجه میشدید؟
تاریخ روزنامههای عربی که میومد رو تبدیل میکردیم و میفهمیدیم که به شمسی چه تاریخی و چه مناسبتی است.
آیا غیر از شما اسرای ایرانی، اسیر دیگهای هم در اردوگاه بود؟
بله، بعد از مدتی که در اردوگاه موصل ۱ بودیم، منتقل شدیم به موصل ۲. اردوگاه موصل ۲، چند آسایشگاه داشت که تعدادیش برای افراد مذهبی بود و تعدادی هم برای اسرای منافقین که با وعده پناهندگی به اسارت عراق درآمده بودند، اما رژیم بعث با اونها کاری نداشت و اونجا بیشتر براشون محل زندگی بود، بیشتر هدف ارتش بعث، شکنجه کردن نیروهای ایرانی بود.
آیا شما زمان شورش معروف موصل هم بودید؟
بله، بعد ازینکه بین آسایشگاهها تقسیم شدیم و به این نحوه تقسیم اعتراض داشتیم و کارهایی که عراقیها ازمون میخواستند رو انجام نمیدادیم، افسران ارشد مارو بردند، ما هم در اعتراض به این مسائل شروع کردیم که شعار دادن تا جایی که نیروهای عراقی اومدن داخل آسایشگاه ها، درگیری بین ما و اونها پیش اومد، تونستیم از آسایشگاه فرار کنیم و به محوطه بریم. اونجا شروع کردیم به شعار دادن که خواسته ما، آزادی حاج آقا ابوترابی و وزیر نفت اون زمان آقای تندگویان است، که این اعتراض معروف شد به شورش موصل. در جریان همین اعتراض و تیراندازی نیروهای بعثی، چند شهید هم دادیم.
چی شد که با حاج آقا ابوترابی هم اردوگاهی شدید؟
بعد از شورش موصل مارو منتقل کردن به آسایشگاه جدیدی که موصل ۳ بود، و، چون بیشتر کسانی که به این آسایشگاه آورده شدن، نیروهای بسیجی و انقلابی و سپاهی بودند، اردوگاه معروف شد به اردوگاه جندالخمینی.
همین اردوگاه بودیم که حاج آقا ابوترابی رو هم آوردند.
بعد از اومدن ایشون فضای آسایشگاه چه تغییری کرد؟
بعد از اومدن ایشون، مبنای کار اردوگاه شد کارهای فرهنگی. هرکس که هر کاری رو بلد بود به بقیه آموزش میداد و با کتابهایی که عمدتا عربی و انگلیسی بود و صلیب سرخ به ما میداد، کلاسهای درس انگلیسی و عربی هم شروع شد. در اردوگاه بیشتر مبنای آموزش حفظیات بود و دفتر و قلمی برای نوشتن نبود و باید حفظ میکردیم.
با کمک و برنامه ریزی حاج آقا ابوترابی، گروه تئاتری داشتیم که برای مناسبتها و جشنها تئاتر اجرا میکردیم.
برنامه عید دیدنی بین آسایشگاه هارو داشتیم.
بعد از مدتی با درخواست افسران و کمک صلیب سرخ، برای ما وسایل ورزشی آوردند و زمینی در اردوگاه با کمک اسرا به زمین ورزش تبدیل شد و تونستیم هنرهای رزمی و ورزشهای دیگه رو هم یاد بگیریم.
انجام عبادات و مراسمات مذهبی به چه صورت بود؟
نماز رو به جماعت میخوندیم، مراسم دعای کمیل و ندبه رو داشتیم و بوسیله رادیویی که دور از چشم عراقیها داشتیم، مناسبت هارو میفهمیدیم و برگزار میکردیم مثل دهه فجر، ایام عزاداری محرم و....
اما همه اینا دور از چشم نیروهای عراقی بود و اگر میفهمیدند شکنجه میشدیم.
وضعیت بهداشت و تغذیه چجوری بود؟
بهداشت که خیلی ضعیف بود و پزشکی از طرف ارتش بعث نداشتیم، اگر هم بود از بین اسرای ایرانی بود که پزشک یا پرستار بودند، اگر کسی خیلی شرایط بدی داشت به بیمارستان شهر منتقل میشد.
وضعیت تغذیه هم خوب نبود، اما به قدری بود که سیر بشیم و بتونیم زنده بمونیم، اگر مسئولیت غذا با اسرای ایرانی بود، شرایط خیلی بهتر میشد.
دلتون برای خانواده تنگ نمیشد؟
قطعا تنگ میشد، چند سال و دوری و ندیدن خانواده خیلی سخت بود، مخصوصا برای کسانی که زن و فرزند داشتند.
چطور سختی هارو تحمل میکردین؟
آرمان و هدف ما حفظ انقلاب و خط مشی امام (ره) بود، و برای حفظ این هدف ایستادگی میکردیم و سختی هارو تحمل میکردیم.
آیا کسایی بودند که از اسارت خسته شده باشن؟
بله، تحمل فشارهای روانی، سختیهای اسارت، اینکه ندونی کِی آزاد میشی و چقدر دیگه باید بمونی، قطعا سخت بود برای همه، اما بودن کسایی که واقعا نمیتونستن تحمل کنن و گوشه گیر شده بودند، اما ما به خدا توکل کرده بودیم و نگاهمون این بود که اگر خواست خدا به آزاد شدن باشه آزاد میشیم و اگر هم نباشه که همینجا میمونیم.
چی شد که آزاد شدید؟
بعد از پذیرفتن قطعنامه و نشستهای صلح و رحلت حضرت امام (ره)، بحثی شد با عنوان تبادل اسرا؛ که ۲سال طول کشید.
در نهایت، اما از روز ۲۵ مرداد سال ۶۹، به ترتیب ثبت نام صلیب سرخ، اسرا برای تبادل جدا شدند که من خودم روز۲۹ مرداد سال ۶۹ آزاد شدم.
حس تون موقع آزادی چی بود؟
ما رو از اردوگاه به شهر مهران آوردند و تا وقتی که به شهر مهران نرسیده بودیم واقعا قابل باور نبود که آزاد شدیم، خیلی حس خوبی داشتیم، مردم خیلی استقبال خوبی کردند، هر شهری که میرفتیم مردم واقعا به ما لطف داشتند، بعد از چندین سال به کشور برگشته بودیم و خیلی خوشحال بودیم.
آیا بعد از ۳۰ سال از آزاد شدن از اردوگاههای عراقی، چیزی هست که باعث رنجش و آزار شما بشه؟
بله، همیشه و در همه این سالها برای ما مشکلاتی بوده، چه از طرف مردم چه مسئولان.
مزایایی قرار بود به آزادگان داده بشه، اما داده نشد و برای خیلی از افراد باعث مشکل شد. ما آدمهایی بودیم که از محیط بسته زندان به فضای آزاد جامعه برگشته بودیم و دوست داشتیم که حمایت بشیم، اما به اندازهای که انتظارش را داشتیم، نشدیم.
فضایی نبود که با بقیه دور هم جمع بشیم و بتونیم اون روزها رو دوباره احیا کنیم، خیلیها از آرمان هاشون دور شدن و خیلی تغییرات کردند و نگاهها خیلی نسبت به ما عوض شد.
ما خیلی کم تونستیم و میتونیم به آدمها اعتماد کنیم، نگاه ما حتی به کسانی که بدی میکنند هم نگاه خوب و محبت آمیز است، اما نسبت به ما اینطور نیست.
بعد از گذشت این همه سال، آیا جایی بوده که پشیمون بشید؟ اونهمه سختی آیا ارزش داشت؟
بله، قطعا داشت، ما برای حفظ آرمان رفته بودیم. اگر جایی دشمن تونسته نزدیک بشه، مقصر ماییم که یه قدم عقب اومدیم.
اگر ما هنوز هم برای رسیدن به هدف اصلی تلاش کنیم، قطعا دشمن حتی نیم نگاهی هم نمیتونه به کشور و مردم ما داشته باشه.
من هیچ لحظه از این سالها پشیمون نشدم که چرا رفتم و اسارت رو تحمل کردم، چون هدفم برام مهمتر از همه چیز بوده و هست و اگر خدایی نکرده اتفاقی برای کشورم بیوفته، باز هم هستم و عقب نمیکشم.
بعد از گذشت ۳۰سال از آزادی اولین گروه اسرای ایرانی، هنوز هم مشکلات حل نشدهای باقی مانده که نیازمند توجه مسئولان است. عده زیادی از اسرا، به خاطر شرایطی که در اردوگاهها داشتند، نتوانستند کاری داشته باشند و زندگیهای خوبی ندارند، هزینه درمان و دارو برای اسرای جانبازی که تحت حمایت نهادی نیستند واقعا سنگین است.
کاش هرسال و با رسیدن روز ۲۶ مرداد، مسئولان پای درد و دل آزادگان بنشینند و کاری کنند که درمانی باشد بر جراحت سالها سختی و شکنجه رژیم صدام.
نویسنده: مائده زمان فشمی