دوستی دارم که هرگاه نام کله پاچه به گوشش می خورد، دستپاچه و هراسان می شود؛ اگر ماجرایش را بدانید، حتما به او حق می دهید.
دوستی دارم که هرگاه نام کله پاچه به گوشش می خورد، دستپاچه و هراسان می شود؛ اگر ماجرایش را بدانید، حتما به او حق می
او مدتی بالای یک کله پاچه فروشی، منزل داشت. از آنجا که بیشتر روزها، صبح زود سر کار می رفت که مصادف با چنبره زدن کله پاچه خورهای حرفه ای در آن محله و پارک کردن متراکم ماشین های آنها بود، یکی از دغدغه های همیشگی دوست ما، در آوردن بدون دردسر ماشینش از پارکینگ بود.
یک روز تعریف می کرد: باید بموقع سر کار می رسیدم و عجله داشتم؛ از قضا ماشینی جلو پارکینگ بود. رفتم کله پاچه فروشی، صاحب خودرو را نشان دادند. تقاضا کردم آن را بردارد. طلبکارانه نگاه کرد و گفت: اگر گذاشتید یه لقمه، درست کوفتمان بشود!
این فقط بخشی از ماجراهای دامنه دار " پارک ممنوع" و احترام دیگران به حقوق شهروندی است. سمت مقابل منزلشان هم مدرسه ای بود که محل دائمی پارک خودرو اولیای خانه و مدرسه می شد. این در حالی است که "دقایق" برای او خیلی طلایی و حیاتی بود و باید به خاطر من و شما، بموقع در محل کار حاضر می شد. دوست من یک " گوینده خبر" است.
نویسنده: علی احسانی فر