خانواده ای در مسیر الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت، مردانه سنگریزه های مسیر را جارو می کند و مادرانه نقش اقتصاد را به خانواده گره می زند و فرزندانی که علم را با هنر آمیخته اند.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز مهاباد؛ پسر این خانواده می گوید: پدرم می خواست ساختمان منزل را از نو بسازد و من هم که پسر کوچک خانواده بودم و به عنوان کارپرداز خانه روی من حساب باز کرده بودند.
من مشغول کارهای شهرداری برای بازسازی منزل و دریافت پروانه ساخت و ساز شدم که خودش هفت خان رستم است. پرونده ای که با یک پوشه خالی شروع می شود و گاهی وقت ها به دو جلد صدصفحه ای هم می رسد. پله های شهرداری مهاباد را آنقدر رفت و آمد کردم که بعضی از دوستان فکر می کردند آنجا استخدام شدم.
جرقه آشنایی
یکی از همان روزهای ابتدائی تشکیل پرونده برای ثبت درخواست به کاغذ سفیدی نیاز داشتم و لحظه ای چشمم به اتاق کتابخانه شهرداری افتاد. وارد شدم و مرد قدبلندی با لبخندی بر لب استقبال کرد. کاغذ سفیدی از او گرفتم و همانجا درخواستم را تنظیم کردم. رفتار متفاوتش نظرم را جلب کرد. زیرچشمی حرکات و گفتار متواضعانه اش را در نظر داشتم. «حق با ارباب رجوع است» عبارتی آشنا و غریب مصداق همانکه «هرکه بیشتر حرف می زند کمتر عمل می کند» اما در اتاقِ این مرد حرفی از این عبارت نبود و خودش نمونه کامل احترام به ارباب رجوع بود اگرچه من زحمتی بیشتر برایش داشتم.
درخواستم را به شهرداری دادم و چند صباحی در این مسیر رفت و آمد داشتم. برای گرفتن یک پروانه ساختمان کم مانده بود خودم پروانه شوم. از بس پله های شهرداری را بالا و پایین رفتم که چند کیلو وزنم کم شد و پس از چندین ماه که توانستم پروانه را بگیرم می خواستم بال دربیاورم اما در هر حال هرچه بود مسیری از تغییر زندگی را یافتم.
رسالت یک خبرنگار
من یک خبرنگارم و در مسیر زندگی به دنبال سوژه هایی می گردم که برای مخاطبم جذاب باشد البته خودم را هم یک مخاطب حساب می کنم. از سال ها پیش به صورت اتفاقی با معلمی آشنا شدم که از قضا همکلاسی برادرم در دانشگاه تربیت معلم ارومیه بود. آقای صفایی مردی ژرف اندیش بود که چند بار پای حرف های هم نشسته بودیم. عصر یکی از روزهای اولین ماه تابستان بود که تصویرش روی گوشی تلفنم خودنمایی کرد. پس از سلام و احوالپرسی گفت مایل است سوژه ای را با من در میان بگذارد. برای فردای همان روز قرار ملاقات گذاشتیم.
به سمت محل ملاقات که قدم بر می داشتم گرما از زمین به آسمان می رفت. با ماسک که نفس می کشیدم در گرمای طاقت فرسا به کادر درمانی فکر می کردم که چندین ماه است با سخت ترین شرایط مدافع سلامت لقب گرفته اند اما در خط مقدم جنگ با کرونا بودن کجا و از دور دستی بر آتش داشتن کجا ؟
به آقای صفایی که رسیدم دیگر فاصله های کرونایی محدود بود و نمی توانستیم زیاد نزدیک شویم. پای صحبتش که نشستم، گفت: مردی را می شناسد که در برابر ناملایمتی های روزگار تصمیم گرفته زندگی اش را تغییر دهد و چرخ اقتصاد خانواده اش را از شنزار به مسیری هموارتر بکشاند. دقیق تر که پرسیدم گفت: کارمند شهرداری بوده و با تغییر مدیریت او را از کار اداری به پاکبانی فرستادند اما او و خانواده اش همچنان خس و خاشاک مسیر را جارو می کنند تا راه پیشرفت را هموار کنند. با آقامعلم هماهنگ شدیم تا فردا با تیم خبری به سراغ آقای صفایی منش برویم اما به خودش چیزی نگفتیم.
کوه به کوه می رسد
آقا معلم بچه های محل را جمع کرده بود تا در مراسم خودمانی از آقای صفایی منش که در انجام وظیفه پاکبانی، خوشرو و مهربان و مقید بود با تقدیم گل تشکر کنند. به محل که رسیدیم پاکبان محل با دیدن تیم ما و آقامعلم خوشحال و ذوق زده شد اما من خوشحال نبودم. برای لحظاتی مات و مبهوت ماندم و احساس کردم دلم در تنگنای زندگی گرفتار است. هر قدمی که به سمتش بر می داشتم به همان لحظاتی می اندیشیدم که زیرچشمی رفتارش را می پاییدم. او مرا فقط در تلویزیون دیده بود اما من او را شناختم. برخورد محبت آمیز و منش مردانه اش در گرو لباسش نبود. چه آن روز که کارمند پشت میز نشین اداری بود و چه امروز که پاکبانی منظم و مسئولیت پذیر است.
خانواده ای که به قله می اندیشد
بیشتر مشتاق شدم با خانواده این مرد نمونه در فرصتی مقدر آشنا شوم. عصر همان روز به منزل شخصی آقای صفایی منش رفتیم. خانه ای که از در و دیوارش مهربانی می بارید و در عین سادگی هر گوشه اش نمادی از چرخ زندگی را می شد، دید.
پای صحبت هایش که نشستیم، گفت: بخاطر فعالیت شغلی نمی توانستم در دانشگاههای روزانه درس بخوانم بنابراین تصمیم گرفتم در دانشگاه پیام نور ادامه تحصیل دهم. در سال 90 وارد دانشگاه شدم و در سال 93 در رشته تاریخ فارغ التحصیل شدم و الان هم در حال آماده شدن برای آزمون ارشد در رشته برنامه ریزی هستم و اگر خدا بخواهد تصمیم دارم در مقاطع بالاتر و حتی دکترا ادامه تحصیل دهم.
از همسرش پرسیدم که چگونه در مسیر زندگی یار و یاورش بوده و ناملایمتی های شغلی او را در کنار ادامه تحصیل تحمل کرده است.
الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت در خانواده
ما را به چایی دعوت می کنند. همه خانواده دور ما جمع می شوند و با آنها آشنا می شویم. مریم دختر بزرگ خانواده است. در دانشگاه ارومیه رشته بیهوشی می خواند اما هنرش بیش از درسش هوش از سر می برد. در سال 92 توانسته است در مسابقات جهانی نقاشی که در کشور مصر برگزار شده با موضوع فشار خون رتبه اول را به دست آورد و البته در چند سطح دیگر مسابقات نقاشی نیز درخشیده است.
گلاویژ خواهر، کوچک مریم است و رگه هایی از هنر در خونش می جوشد. هم شعر می نویسد و هم اشعار کُردی شاعران را به زبان فارسی به صورت شعر ترجمه می کند. یک غزل کُردی برایمان می خواند و دفترش را می بندد. از او در مورد هدفش می پرسم، می گوید: تصمیم دارم به توسعه فرهنگ و ادب کُردی کمک کنم و تا جایی که می توانم شاعران گمنام کُردزبان را به فرهنگ فارسی و تُرکی معرفی کنم.
نمونه ای از خانواده اسلامی ایرانی که مسیر موفقیت را با توکل به خدا و تکیه بر مهر مادر و همت پدر یافته اند. نان آورخانواده پول جارو نمی کند بلکه هر روز کوچه و خیابان های شهر را در مسیر رسیدن به آرزوهایش جارو می کشد. مردی که درلا به لای گرد و خاک کوچه ها ثابت می کند مسیر موفقیت همیشه هموار نیست اما می توان خس و خاشاک آن را زدود.
سخن آخر
نهاد خانواده در تمامی ابعاد، پایگاه رشد و پیشرفت است و اعضای آن در سایه تربیت اسلامی می توانند نمودی از موفقیت فردی در جامعه باشند اما در بعد مادی، خانه یک بنگاه کوچک اقتصادی است که در صورت مدیریت مدبرانه و تلاشی فارغ از ناملایمات می تواند همان مسیر الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت را در عرصه کلان اجتماعی اقتصادی پدیدار سازد.
نویسنده : قربانی