با شیوع کرونا از اوایل اسفند 97 بسیاری از مشاغل و بنگاه ها دچار بحران اقتصادی شدند و در لبیک به فرمایشات مقام معظم رهبری جوانان مهابادی در حرکتی خودجوش همراه با ملت ایران بسته های معیشتی میان نیازمندان توزیع کردند.
به گزارش خبرگزاری صداوسیما مرکز مهاباد، چند تن از جوانان مهابادی در حرکتی خودجوش با لبیک به فرمایشات مقام معظم رهبری اقدام به توزیع بسته های معیشتی در میان نیازمندان این شهرستان کردند.
جرقه ی یک لبخند
در مسیر خانه به فروشگاه مواد غذایی رفتم و در حال انتخاب سفارشها پشت قفسه ها بودم که صدای گرفته یک مرد توجهم را جلب کرد. صدایی که به آرامی از فروشنده پرسید: ارزانترین برنجی که دارید کیلویی چند است؟
از فاصله بین قفسه ها چهره مردی را دیدم که لحظه ای درنگ کرد و مکالمهاش را با سکوت پایان داد و رفت.
خرید کردم و به راه افتادم اما تصویر مرد ذهنم را مشغول کرده بود که زنگ تلفن همراهم رشته افکارم را پاره کرد. خواهرزاده ام زانیار بود که می خواست بعدازظهر مرا ببیند.
قرار برقرار شد و همان روز بعدازظهر پای حرفهایش نشستم. گفت: دایی جان امروز از تلویزیون شنیدم که مقام معظم رهبری فرمودند: « افرادی که توانایی و تمکن مالی دارند، فعالیتهای وسیعی را به منظور کمک به نیازمندان آغاز کنند، بهخصوص که در آستانه ماه مبارک رمضان که ماه انفاق و ایثار است، قرار داریم.» من هم که این روزها مدرسه نمی روم پول هایم را جمع کرده بودم تا PS4 بخرم اما حس کردم که با این دستگاه فقط خودم خوشحال می شوم در حالیکه می توانم بجای آن لبخند چند نفر را ببینم اگرچه شنیدم که فرماندار مهاباد گفته است: در لبیک به فرمایشات مقام معظم رهبری بیش از 9هزار بسته کمک مومنانه به قشرهای آسیب پذیر از شرایط کرونایی اهدا شده است.
عزمی برای همدلی
همانجا با چند نفر از دوستانش تماس گرفت و گفت ایده ای برای کمک به هموطنانش دارد و اگر تمایل دارند ساعتی بعد در پارک ملت همدیگر را ببینند. ما هم راهی شدیم و در طول مسیر از مشکلات زندگی اطرافیانمان می گفتیم که این روزها به خاطر کرونا و تعطیلی و بیکاری ناشی از آن گریبانگیر خانواده ها شده است. بالاخره به پارک رسیدیم و منتظر ماندیم تا همه برسند. حمید با رسول هماهنگ کرده بود و زودتر از بقیه رسیدند. محمد و علی هم که آمدند با فاصله نشستیم و از هدفی که داشتیم گفتیم و نامش را گذاشتیم «برای یک لبخند».
قطره هایی که کار دریا می کنند و تشنه ای را سیراب
دست به کار شدیم البته خانواده این بچه ها هم از این حرکت استقبال کردند. پدر حمید با قدردانی از خانواده این بچه های همدل گفت: پنج خانواده این جوان ها هم تا جایی که می توانستند کمک کردند تا این حرکت خداپسندانه انجام شود و درست است که دست نمیدهیم اما دستگیری میکنیم تا خدا هم دستگیر ما باشد.
فردای آن روز قدم ها را برداشتیم و من هم تیم خبری را با خودم آوردم اگرچه بچه ها می گفتند میخواهیم ناشناس بمانیم اما من دوست داشتم نشان بدهیم جوانانی که مقام معظم رهبری بارها در فرمایشات خود به آنها اشاره می کنند شایسته دیده شدن هستند.
رسول، وانت بار پدرش را آورده بود و محمد با پرایدش حمید و علی را همراه داشت. زانیار هم همراه من بود و راهی بازار شدیم. بچه ها پس اندازه چند ماهشان را به کارت زانیار واریز کرده بودند و با حساب و کتابی که کرده بودیم تقریبا توانستیم بسته های معیشتی شامل برنج، روغن، مرغ، تخم مرغ و ... برای 30 خانواده تهیه کنیم. پس از خرید به خانه خواهرم رفتیم و شروع به بسته بندی کردیم و شور و شعفی وصف ناپذیر در چهره بچه ها مشهود بود.
زانیار می گفت: نمی توانم وصف کنم که چقدر خوشحالم از اینکه می توانم باعث و بانی لبخند یک خانواده باشم.
رسول هم در حال بسته بندی می گفت: احساس خیلی خوبی دارد که توانسته است در ماه خدا کاری برای بندگان خدا انجام دهد و همنوعانش را خوشحال کرده باشد.
به سوی میعادگاه همدلی
پس از ساعتی توانستیم بسته های کمک مومنانه را آماده کنیم و به مناطق حاشیه نشین شهر که از قبل شناسایی کرده بودیم رفتیم. وسط روز به محل موردنظر رسیدیم و شروع کردیم. هر قدمی که به سمت خانه ای بر می داشتیم انگار به سوی بهشت می رفتیم. حسی عجیب و آشنا به ما دست داده بود. از چهره و چشم ها میشد فهمید که این بچه ها حس مردانگی گرفته اند.
از علی مصاحبه گرفتم و گفت: خوشحالیم که توانستیم آن چیزی که در دلمان بود به واقعیت تبدیل کنیم و به همنوعان خودمان کمک کنیم.
من هم بسته ای را برداشتم و به سمت خانه ای رفتم. در را که زدم صدایی غریب آشنا از پشت در آمد. لحظاتی درنگ کردم که این صدا را کجا شنیده ام. لحظه ای که در باز شد نمی دانستم چه بگویم... بسته در دستم بود و چشمانم دوخته به چشمان مرد. خودش بود و من خودم نبودم. بسته را که در دستانم دید لبخند رضایت بر گونه هایش نقش بست. به خود لرزیدم و نتوانستم حرف بزنم. سرم را پایین انداختم و دستم را جلو بردم و بسته را تحویل دادم و برگشتم. نمی دانم کی و چگونه خودم را به ماشین رساندم و نشستم.
خدای من ... خدای رزاق من ... یقینا تو بصیرٌ بالعبادی و ما غفلت زدگانیم ... از وضعیت اقتصادی ناشی از کرونا نالیدیم و نگران فردا بودیم غافل از آنکه خداوند روزی مخلوقاتش را تامین می کند از جایی که به فکر ما نمیرسد تا امروز اینگونه بوده و تا ابد هم اینگونه خواهد رفت ...
تصویربردارمان در ماشین را باز کرد و گفت: نمی خواهی پلاتو بگی؟ و من به دنبال واژه هایی بودم که احساس درونم را بگویم اما آنچه که دیده بودم «و ما رأیتُ الا جمیلا» بود ...
نویسنده:مرتضی قربانی