برنامه بدون تعارف در این قسمت پای صحبتهای خانوادهای نشسته که عزیزشان را تقدیم آرامش و امنیت ایران کردند.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما، متن گفتگوی کامبیز رضوانی خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما با خانواده شهید صیادی به این شرح است:
قسمت ۱۴۹ برنامه بدون تعارف
مجری: شما چند سال با آقای صیادی زندگی کردید؟ میهمان برنامه بدون تعارف: ۱۲ سال زندگی کردم. مجری: اهل کجا بود ایشون؟ میهمان: اهل دزفول؟ مجری: چند روزه آقا رضارو ندیدید؟ میهمان: ۱۲ روز هست که نمیبینمش. مجری: سروان رضا صیادی رفتن ماموریت؛ خودتون تعریف کنید واسمون؟ میهمان: بله ایشون بهشون زنگ زدن که یه اتفاقی افتاده و همیشه ماموریت هاش سری بود و به ما چیزی نمیگفتن چند روز بعد که زنگ زدن گفتن ماه شهریم فعلا نمیتونم بیام خونه من هم بچهها مریض شده بودن میخواستم بگم کی میای خونه ببریم دکتر بچه هارو، گفتن که من فعلا فعلا نمیام یه ماموریت سنگینی در پیش داریم فعلا نمیتونم الان بگم دقیق کی میام خونه. مجری: ایشون ماهشر بودن؟ میهمان: بله ماهشر بودن و دیگه به من زنگ نزد، یعنی به شهادت رسیده بودن. مجری: تعریف کردن واستون که چجوری به شهادت رسیدن؟ میهمان: بله یه سری اشرار بودن که روستایی رو تحت تصرف خودشون در آورده بودنو به مردم تیراندازی میکردن، سد راه مردم میشدن و ایشون با همکارانشون از پشت تیر میخورن. مجری: گلوله به کجاشون برخورد میکنه؟ میهمان: چونه، و سمت ریه هاشونو و عروقشونو درگیر کرده بود با خونریزی شدید، ایشون در حالت سجده و با وضو به شهادت رسید. مجری: اون لحظه به چی فکر کردی؟ میهمان: من اون برای اون لحظه خودمو آماده کرده بودم، تو این ۱۲ سال میدونستم که ایشون شهید میشه و همچین اتفاقی براشون میافته. مجری: چرا؟ میهمان:، چون خودشون مزارشون تعیین کرده بودن که کجا دفن بشن و همیشه به من میگفت که من زودتر از شما میمیرم عمر من خیلی کوتاهتر از شماست فقط برای من دعا کن عمر با عزت داشته باشم به شهادت برسم. مجری: میارزید جونشو بگیره کف دستش با وجود خانومش دو بچه؟ میهمان: ارزششو داشت که مردم ما الان حداقل سرشونو راحت رو بالشت بزارنو بخوابن با امنیت کامل. مجری: اوضاع مالیتون چطوره؟ میهمان: معمولی مثل خیلی از خانوادههایی که هستن مثلا ما تو خونمون مبل نداشتیم پشتی نداشتیم یک موکت داشتیم حالا دوس ندارم زیاد راجب زندگیم بگم، ولی خب آقای صیادی آدم خاکی بودن میگفتن من دوس ندارم چیزی داشته باشم تا وقتی که انقدر آدم مظلوم، مستمند و فقیر هست، ندارن نون شب بخورن ندارن بچه هاشونو ببرن دکتر چرا من باید چیزی داشته باشم. مجری: یعنی حتی مبل هم نداشتین؟ میهمان: نه نداشتیم. مجری: من بگم که اینجا منزل شهید صیادی نیست ما قرار بود بریم خوزستان خدمت خانواده محترم، ولی چون برای مراسم اومدن، تهران هستن و ما گفتیم که خدمتشون باشیم. مجری: چند فرزند دارید؟ میهمان: دو تا، یکی علی آقا و نگار خانم. مجری خطاب به فرزند شهید صیادی: علی آقا چند سالته؟ فرزند شهید: ۱۰ سال. مجری: خوبی؟ فرزند شهید: بله مجری: بابا چی شده میدونی؟ فرزند شهید: بله شهید شده. مجری: دلت برای بابا تنگ شده؟ فرزند شهید: خیلی، خیلی باهام بازی میکرد. مجری: چه بازی؟ فرزند شهید: فوتبال، شطرنج. میهمان: علی خیلی تو داره مثل باباش، فقط روز اول اشک ریخت و کابوس میدید تا صبح، اما امروز شما اشکشو در آوردید همیشه میگه من غم بزرگی دارم هیچوقت نمیتونم بابامو بغلش کنم دیگه بابایی ندارم. مجری: علی آقا بیا پیش خودم، من نمیخواستم اشکتو در بیارم من میخوام که یه عده ببینن این امنیت و آرامش به چه قیمتیه یه عده ببینم چه بهایی داره چه هزینهای داره ساده از کنار خیلی چیزا نگذریم. میهمان: علی آقا تو داره، ولی دخترم رونیکا نه. مجری: علی آقا باید قوی مثل بابات باشی. میهمان: شب تا صبح هم کابوس میبینه. مجری: دیگه گریه نکن مرد باش علی آقا، باشه. مجری: دخترون چند سالشه؟ میهمان: رونیکا سه سالشه. میهمان: رونیکا خیلی باباشو دوس داشت همیشه میگفت بابا عزیزم قربونت برم خیلی دوست دارم، میخوای برات لباساتو اتو کنم با یه اتوی اسباب بازی اتو میکرد میبرد لباساشو میداد. مجری: الان این چند روز اذیت نمیشه؟ میهمان: خیلی اذیت میشه خیلی بی قراره همش میگه بابام کجاست و کی میاد عکسشو بدید بغلش کنم میخوام بوسش کنم میخوام باهاش حرف بزنم. مجری: شهید بزرگوارمون سروان رضا صیادی، یه تصویر ازش دیدم که آرزوی کودکان سرطانی رو برآورده کرده بود، چی بود ماجراش. میهمان: بچهها دوس داشتن پلیس بشن آقای صیادی کمکشون کرده بود بعضی چیزهارو بهشون نشون داده بود یادشون داده بود اسلحه دستشون بگیرن بازی کنن، ادای پلیسارو در بیارن لباس بپوشن. مجری خطاب به مادر شهید: حالتون چطوره این روزها؟ مادر شهید: دیگه خودتون باید بدونید کسی که فرزند بزرگم بود، اولین فرزندم بود. مجری: راضی بودین ازش؟ مادر شهید: از دل و جون خدا ازش راضی باشه واقعاً ازش راضی بودم همیشه ام بهش میگفتم. مجری: نگفتی به پسر من چه ربطی داشت پاشه بره جلوی این اشرار؟ مادر شهید: نه من که خانوادم الان همشون نظامی هستن باباش نظامی بود سه تا از پسرام نظامی هستن، دامادام دوتاشون نظامی هستن. مجری: آقا رضارو کی با تیر زده بود؟ مادرشهید: یکی از فرماندهانشون که اومد برای من صحبت کرد گفت: ما رفتیم با سنگ و چوب و اینا گفتن بمون ما اصلا تیراندازی هم نکردیم گفت: همه با اسلحه بودن در صورتی که اینا یه تیرم نزده بودن به کسی. مجری: بعضیها میگفتن این جماعت عده زیادی از مردم هستن؟ مادر شهید: نه نه اصلا مردم نبودن اصلا اونایی که بری داخل زندگی هاشون واقعاً هیچی هم ندارن، اما هیچوقت هم نمیرن تو خیابونها اعتراض کنن میگن دولت خودش میدونه ما چطوری داریم زندگی میکنیم اینا یه مشت آشوب گر هستن میخوان مردمو رسوا کنن که نشون بدن ایران همش اینجوریه در صورتی که اصلا اینجوری نیست. مجری: حرفی هست که بخواید بگید من نپرسیده باشم؟ مادر شهید: واقعاً به مردم رسیدگی کنن خیلی آدما هستن که واقعاً هیچکس ازشون خبر نداره جوانانهایی هستن بیکارن و هیچ صدایی ازشون در نمیاد توخونه نشستن، اونایی که بیکارن بیرون نرفتن آشوبگرها اومدن، اما به اسم اینها تموم شده از دولت میخوام واقعاً رسیدگی کنه بهشون به این مردم رسیدگی کنه. مجری خطاب به میهمان برنامه: شما به همسرتون یه حرفی بزنید آخر برنامه؟ میهمان: خیلی زود از پیش ما رفتی اصلا فکرشو نمیکردم خیلی زود از پیش ما بری، ولی با تمام وجود بهت تبریک میگم شهادت رو که به خواستت رسیدی و بهت قول میدم که بچه هاتو خوب تربیت کنم خوب بزرگ کنم تحویل جامعه اسلامی بدم فقط همین. مجری خطاب به مادر شهید: بدون تعارف خواستهای دارید که بگید؟ مادر شهید: درخواست دارم از طرف پسرم برم پیش رهبرم. مجری خطاب به فرزند شهید: علی جان با بابا حرف بزن آخر برنامه. فرزند شهید: سلام بابا (با گریه)