میهمان این قسمت از برنامه ”بدون تعارف“ ”سید احسان موسوی“ معلمی از استان کرمان است که در روستاها و مناطق محروم علاوه بر تدریس پدرانه مرهم درد دانش آموزش میشود
به گزارش خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما، متن گفتگوی علی رضوانی خبرنگار ”بدون تعارف“ با ”معلم فداکار من“ به این شرح است:
مجری: شما را باید آقا معلم صدا کنیم؟
میهمان: بله
مجری: از چند سالگی شما معلم شدید؟
میهمان: الآن تقریبا ۱۰ سال. از ۲۰، ۲۱ سالگی.
مجری: تو چه خانوادهای بزرگ شدی، چند نفر بودین؟ پدر چه کاره بود؟
میهمان: بابام معلم بازنشسته است جانباز جنگ تحمیلی هم است بعد سه داداش هستیم.
مجری: بعد کی شما را تشویق کرد که معلم بشین.
میهمان: دوست داشتم یک روز رفتم جای بابام رفت دانشگاه ثبت نامم کنه من جاش رفتم سر کلاس از همان موقع علاقمند شدم.
مجری: روز اولی که رفتی سر کلاس درس یادته؟
میهمان: آره
مجری: کجا رفتی، سر کلاس کجا؟
میهمان: میرآباد از همان روستاهای شهرستان ریگان
مجری: یک روستا
مجری: بعد، دانشآموزان تو روستا از چه قشری بودند چطور بچههایی بودند مثلا؟
میهمان: کشاورز و کارگر، وضعیت مالی مناسبی ندارند.
مجری:این طوری اند بچه ها.
میهمان: مناطق محروم دیگه.
مجری: بعد هوششون چطوره؟
میهمان: هوششون خیلی خوبه، ولی امکانات کمی دارند.
مجری: معلمی که میگن حقوقش خیلی کمه، اندکه، این طوریه؟
میهمان: چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
مجری: الآن حقوق تو چقدره؟
میهمان: دریافتی ام رو حول و حوش تقریبا ۳ تومان.
مجری: ۳ تومان! تو مناطق محروم حساب میشه مال شما یا نه؟
میهمان: تازه از ما یه خرده بیشتر هم هست نسبت به شهر.
مجری:، اما برویم اصل ماجرا شما یک اتفاقی در کلاس درست افتاده که خیلی جالب و عجیب است و دوست دارم این را تعریف کنی برامون.
میهمان: والا روزهای اول یه چند روزی که میرفتم سر کلاس بعضی از دانش آموزان که اسمشون تو فهرست بود، ولی حضور فیزیکی نداشتند بعدش کم کم یه دانش آموز آمد راه رفتن برایش سخت بود همین جور یک روز میآمد چهار روز نمیتونست بیاد همین جور پیش رفت تا یک روز مامانش آمد مشکلش رو گفت. گفت: پاش مشکل داره.
مجری: پاش
میهمان: بله از ناحیه مچ پا مشکل داره.
مجری: پاش چی بود مچ پاش چی بود.
میهمان: والا یک پیچ خوردگی ساده به دلیل نبود امکانات پزشکی در شهرستان رفته بودند پیش شکسته بند محلی همان جوری پا فیکس شده بود، بدحالت خشک شده بود یعنی فرم گرفته بود همین جوری مونده بود.
مجری: راه نمیتونست بره بچه.
میهمان: نه دیگه خیلی رو پنجه پا راه میرفت کف پاش به زمین نمیآمد بعد لاغر همین جور مانده بود رشد هم نکرده بود.
مجری: چیزی به شما گفت: در این خصوص تو مدرسه که من اذیت میشم اینها؟
میهمان: آره خیلی میدیدم زجر میکشید هی گریه میکرد میدیدم که نه ورزش میتونست بکنه نه میتونست بازی بکنه با بچهها اینکه همانجا یک جرقهای شد که من گفتم بروم تو خانه شون با باباش صحبت کنم با مامانش رفتن آنجا با یک چادر عشایری که ما آنجا میگوییم کپر.
مجری: تو کپر بودند؟
میهمان: بله دیدیم بابا فوت شده مادرم هم بیسواد بعد رفتیم داخل تو چادر عشایری دیدیم کلا وسایلهایشان یک فرغون هم نمیشه اصلا امکانات هیچی نداشتند تازه چادر هم پاره شده بود نصفش رو گل گرفته بودند.
مجری: یعنی تو سختترین شرایط بودند.
میهمان: آره دیگه، نوبت گرفتن، آوردیم بم پیش اورتوپد گفت: نیاز به جراحی داره، آوردیم کرمان معرفی کردن تهران که دیگه اومدیم تهران و شروع شد.
مجری: چی شروع شد، خودت میبردی و میآوردیش.
میهمان: آره دیگه میآوردمش. میآمدم تهران میرفتیم پیش دکتر خلاصه ۱۰ روز ۱۵ روز برای جواب یک ام. آر. آی ، چیزی.
مجری: هزینهها را خودت انجام میدادی؟
میهمان: آره دیگه حالا داشتم یا نداشتم میآوردمش نمیتوانستم بگذارمش بی خیالش باشم.
مجری: بعد میرسید پول؟
میهمان: والا بارها شده بود میآمدم پولم نداشتم، ولی چی میگن خدا خودش کمک میکرد. میرسید دیگه.
مجری: یعنی چی، چی جوری؟
میهمان: بعد دیگه همین جور از حقوق خودم، حقوق خودم هم اون موقع خیلی نبود. از ۴۰۰ تومان شروع شد حقوقم تمام میشد دیگر، حالا ازبابا، اقوام دیگه میگرفتم یک جورهایی میآوردمش.
مجری: جالب بود برام قصه ماه عسلت، تعریف کن ماه عسلت مصادف شد با کی، میخواستی با خانمت بری.
میهمان: عروسیمون که تمام شد اومدیم بیاییم برویم پابوس آقا امام رضا (ع). بلیت هم گرفتیم دکتری که قرار بود خبر بده من بیایم تهران زنگ زد و گفت: باید بیایی برای عمل.
مجری: گفت: یعقوب بیار برای عمل همان موقع که میخواستی بری.
میهمان: دیگه ماه عسلمون را رفتیم بیمارستان.
مجری: خانمت هم قبول کرد؟
میهمان: آره دیگه اومدیم تهران دیگه. گفتیم چی واجبتر از این، برای ماه عسل زیاد وقت داریم.
مجری: شنیدم از هزینههای زندگیت هم یه جا خانمت هم آمده کمک کرده به درمان یعقوب!
میهمان: آره دیگه از هدایای پاتختی هم آوردیم همراهمان تو تهران در بیمارستان هزینه شد بیمارستان برای یعقوب.
مجری: آهان اون سکه و پولی که کادو داده بودند بهتون.
میهمان: آره.
مجری: دمت گرم، هر کسی این کارها را نمیکنه ها.
میهمان: خب میده خدا، کم نداره بخواهد به بندش بده، خیلی تو زندگی کمکمون کردند.
مجری: بعد یعقوب را آوردین عمل کردین.
میهمان: دیگه پاشو قشنگ حالت پنجه پا که راه میرفت پنجه را رسوندن پاشنه پا را رسوندن به روی زمین صافِ صاف.
مجری: و یعقوب تونست راه برود.
میهمان: توانست راه برود صاف دیگه خوب شد کاملا.
مجری: اون لحظه چه حالی داشتی وقتی دیدی یعقوب راه میرود.
میهمان: همین که به آرزوش رسید انگار که دنیا را به من داده بودند.
مجری: آقا یعقوب خوش آمدی چطوری؟ بیا اینجا، بیا از اینجا بیا.
مجری: رضا جان آن صندلی رو برای یعقوب بیار، چطوری پهلوان، خیلی خوش آمدی بیا. یعقوب اونجا برای ما چی نوشتی اول برنامه.
یعقوب: بدون تعارف با معلم فداکار من.
مجری: چقدر دوستش داری.
یعقوب: خیلی
مجری: چقدر؟
یعقوب خیلی.
مجری: یعقوب سخت بود برات نمیتونستی راه بری؟
یعقوب: بله
مجری: چی جوری بود بگو برامون.
یعقوب: خیلی سخت بود.
مجری: مثلا چی؟
یعقوب: روی انگشتام راه میرفتم یک چیزی به پام میخورد نمیتونستم دیگه درد میگرفت.
مجری: بعد که عمل کردی دیگه خوب شد؟
یعقوب: بله، خیلی خوشحال شدم که تونستم با بچهها بازی کنم.
مجری: یعقوب چه مدتی بعد از عمل دیگه راحت بود و میتونست بدود و بازی کنه و بیاد مدرسه؟
میهمان: تقریبا شش ماه.
مجری: شش ماه، ولی بعد از شش ماه دوباره یک اتفاق جدیدی برایش افتاد.
میهمان: بله
مجری: چی شد؟
یعقوب: تومور تو پام درآمد.
مجری: تو پاش تومور درآمد. بعد چی شد. نمیتونستی.
یعقوب: دیگه نمیتونستم خوب راه بروم.
مجری: دوباره؟
یعقوب: خیلی اومده بود بالا.
مجری: یعنی یک توموری زد که نمیتوانست راه برود.
یعقوب: نه.
مجری: تومور خوش خیم یا بد خیم؟
میهمان: بد خیم متاسفانه.
مجری:ای بابا، اذیت نمیشی ما این سؤالها را میپرسیم؟
یعقوب: اذیت نمیشم.
مجری: دوست داری بپرسیم؟
یعقوب: بله دوست دارم.
مجری: اگه میخوای من اصلا نگم.
میهمان: اسم اصلی اش را نگفتم.
یعقوب: میدونم مثلا مریضی ام چیه.
مجری: چیه؟
یعقوب: سرطانِ.
مجری: نه عزیزم این چیزی نیست که.
یعقوب: میدانم چیزی نیست، ولی اسم مریضی ام را میدانم.
مجری: این اصلا چیزی نیست که بخواهی نگران شی.
یعقوب: نگران نیستم هر چه خدا بخواهد.
مجری: چی کار کرد درمان چی بود؟
یعقوب: شیمی درمانی میشدم.
مجری: شیمی درمانی چند وقت؟
یعقوب: سه سالی میشد.
مجری: احتیاج به کمک داره یعقوب تو این قصه؟
میهمان: آره بدون کمک سخت است از این به بعد شرایط متفاوتتر شده فعلا منتظرم ببینم تا جواب پاتولوژیش بیاید که ببینیم چه کار برایش انجام دهیم.
مجری: خب تا کی قراره مدرسه نری دوباره؟
یعقوب: هر وقت خوب بشم دیگه ادامه میدم.
مجری: ان شاء الله خوب میشی.
مجری: یک سوال میپرسم اگر دوست داری جواب بده. الان چقدر تو پس اندازت پول داری؟
میهمان: در حد همین دو و خرده ای.
مجری: اون هم تو پس اندازته. اون وقت این دو و خردهای اگر قرار باشه الآن یهو دو میلیون دوباره بریزی برای کار یعقوب میریزی.
میهمان: آره دیگه تا الآن که همین جوری پیش رفتیم خدا رسونده دیگه.
مجری: الآن چی؟ الآن به خودت نمیگی دیگه من هر چه قد وظیفه داشتم انجام دادم دیگه به من ربطی نداره.
میهمان: نه اصلا هیچ موقع این فکر را نمیکنم میگم تا آخرشم باهاش هستم حالا از این یعقوبها زیاد هست اونجا.
مجری: بله به خدا باید دست معلمانمون بوسید. مگه نه یعقوب.
یعقوب: بله
میهمان: نه اتفاقا ما خیلی از معلما بالاتر از ماهستن که ما انگشت کوچیکیه اونا هم نمیشیم. مثلا ببینند دانش آموزشون نداره کیف، مداد، دفتر حتی از لباس بچههای خودشون هم بهشون میدن. من تو مناطق دیدم که میگم.
مجری: یعقوب دوست داری چه کاره شی؟
یعقوب: دکتر.
مجری: دکتر، دکتر چی؟
یعقوب: نمیدانم.
مجری: فرق نداره فقط دکتر شی.
یعقوب: نه بله.
مجری: استقلالی یا پرسپولیسی؟
یعقوب: پرسپولیسی.
مجری: پرسپولیسی هم هستی. باریکلا.
مجری: آقای موسوی عزیز الآن درخواستت چیه. خواستهای داری بگو راحت بدون تعارف.
میهمان: خیرین، مسئولین به داد این جور دانش آموزان در مناطق محروم برسند. واقعا اینا کسی را ندارند یکی خدا و بعدش شما مردم و مسئولین.
مجری: الآن آرزوت چیه؟
یعقوب: آرزوم.
مجری: هر آرزویی داری بگو.
یعقوب: آرزوم اینه با آقا معلمم برم کربلا.
مجری: بری کربلا.
یعقوب: بله
مجری: نرفتی تا حالا کربلا.
یعقوب: نه
مجری:ان شاءالله بری پابوس امام حسین (ع) همونجا از امام حسین (ع) بخوای و خوب خوب بشی.
مجری: تو چی دوست داری بگی به آقا معلم؟
یعقوب: بگم دوستت دارم.
مجری: نیفتی، به به، باریکلا ، یعقوب دفعه دیگه ان شاء الله خوب خوب میبینیمت. بزن قدش ماشاء الله، خیلی ممنون آقای موسوی.
میهمان: خواهش میکنم.
مجری: خیلی متشکرم ازت ان شاء الله خدا حفظت کنه. یعقوب جان قربان تو. من عصاشم بیارم براش که بتونه بیاد عزیزم.
#یعقوب
#معلم_فداکار_من
اگه مقدوره شماره تماسی از این معلم عزیز و فداکار به ماهم بدید.
تا شاید منم تونستم یه کمکی به این دانش آموز عزیز بکنم.