قنبرعلی بهارستانی، جوانترین اسیر جنگ تحمیلی که در سن ۱۱ سالگی به اسارت نیروهای عراقی درآمده بود، امروز آسمانی شد
این آزاده سرافراز که لقب جوانترین آزاده دفاع مقدس را دارد، در سن ۱۱ سالگی و در مهر سال ۵۹، در جاده ماهشهر آبادان به همراه پدرش به اسارت در میآید و به اردوگاه موصل منتقل میشود. مدتی بعد، پس از انتقال تعدادی از اسرا از اردوگاه رمادی به موصل، متوجه حضور برادر دیگر خود در آن اردوگاه میشود و با درخواستهای مکرر، برادر دیگر نیز به اردوگاه موصل منتقل میشود.
چهار سال بعد، در بهمن ماه سال ۶۳ به خاطر سن کم خودش و کهولت سن پدرش، با اسرای عراقی تبادل و آزاد میشود و پس از بازگشت به میهن متوجه میشوند که دو برادر دیگرشان نیز در درگیری با دشمن به خیل شهیدان پیوسته اند.
قنبرعلی پس از این اتفاقات دورههای رزمی و امدادگری را طی میکند و به عنوان امدادگر رزمی راهی جبهه میشود. پس از ۶ ماه حضور در جبهه، در منطقه فاو و خورعبدالله به شدت مجروح شده و جانباز میشوند.
این آزاده سرافراز روز ۲۶ خرداد ۹۸ براثر سکته به خیل یاران شهیدش پیوست.
مراسم تشییع این آزاده سرافراز فردا از ساعت ۹ تا ۱۱ در شهرستان داران برگزار و سپس در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده میشود.
زندگی نامه شهید قنبرعلی بهارستانی
قنبرعلی بهارستانی متولد ۱۳۴۸ آبادان است که در سال ۱۳۶۵ از ناحیهی پا، شکم، قفسه صدری و سر مجروح و به افتخار جانبازی نائل میشود. دو تن از برادران این جانباز پرافتخار شهید و یکی دیگر از برادرانش جزء آزادگان سرافراز کشورمان میباشد البته پدر ایشان همراه با خودشان مدتی در اسارت به سر بردهاند.
در زمان آغاز جنگ ساکن آبادان بودهاند و روز ۲۶ مهرماه سال ۵۹ پس از انتقال خانواده به فریدن در مسیر بازگشت به آبادان همراه پدرشان اسیر نیروهای عراقی شدند. پس از چهار سال در بهمن ماه سال ۶۳ به خاطر سن کم خودش و کهولت سن پدرشان آزاد شدند.
بعد از آزادی متوجه میشوند که دو تن از برادرانشان در جبهههای محاصره آبادان و در خرمشهر شهید شدهاند برادر دیگر او مدت ده سال اسیر بوده و در نهایت همراه با آزادگان به میهن بازگشته است.
پس از آزادی به مدت چهارسال در مدرسه راهنمایی شهیدبهشتی داران تحصیل کرده و دو سال هم آموزش امدادگری دیده است. در جبهه خورعبدالله فاو در تیرماه سال ۶۵ در خط مقدم حضور داشته است.
وی در خاطراتشان تعریف میکند که: نزدیک نماز ظهر منطقه را بیشتر بمباران میکردند، من به همراه شهید علی جزینی که از بچههای درچهی اصفهان، گردان امیرالمومنین (ع) بود تازه از کمین برگشته بودیم اسلحه جزینی را یکی از بچههای کاشان گرفت و مشغول تمرین شد، عراقیها فاصلهای از ما نداشتند و یک لحظه متوجه شدیم که مورد هدف آنهاییم و آن نقطهای که ما بودیم را با خمپاره ۶۰ زدند. من و جزینی کنارهم ایستاده بودیم، علی بدون هیچ حرف و نالهای مثل یک درخت تنومندی که از جا کنده شود روی زمین افتاد و شهید شد. شهید جزینی بسیار خوشاندام و در میان بچههای جبهه به اخلاق خوش، اخلاص و ایمان قوی شهرت داشت. او در جبهه تک تیرانداز ماهری بود. بعد از افتادن علی من نیز پشت سرش افتادم و فکر میکردم پایم قطع شده آن لحظه واقعا نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده و همه جا پر از گرد و خاک و سر و صدا بود و عراقیها کل خط را میزدند.
بچههایی که در سنگر بودند به ما اشاره کردند که به سمت آنها برویم اصلا نمیتوانستم حرکت کنم به شدت مجروح شده بودم، ولی به زحمت خودم را تا نزدیکیهای سنگر کشانکشان بردم و بچهها دستم را گرفتند و به داخل سنگر کشیدند.
پس از آن مجروحین را به امدادگری پشت خاکریز میبردند و در آنجا حاج خسرو راعی از بچههای فریدن که باهم اعزام شده بودیم تا مرا دید شناخت به سمت من آمد و زخمهایم را بست و ما را به عقب انتقال دادند.
من از اروند رود که رد شدم دیگر بیهوش بودم وقتی به هوش آمدم دیدم که اتاق عمل هستم، درد شدیدی داشتم و از پزشک کشیک خواستم اگر امکان دارد دردم را کم کند و او با نهایت مهربانی دستش را روی سرم کشید و داروی بیهوشی به من تزریق کرد و من دوباره ازحال رفتم. از بیمارستان چمران شیراز به دلیل عدم تجهیزات مناسب ما را به بیمارستان شریعتی اصفهان منتقل کردند. کل دوره نقاهت من در بیمارستان چهار ماه طول کشید با ویلچر مرخص شدم پس از مدتی با عصا راه افتادم و وقتی متوجه شدم که دیگر نمیتوانم به جبهه بروم تصمیم گرفتم درس بخوانم.
معرفی کتاب بزرگ مرد کوچک؛ خاطرات ﺷﻔﺎﻫﯽ ﻗﻨﺒﺮعلی ﺑﻬﺎﺭستانی
«بزرگ مرد کوچک» خاطرات شفاهی قنبرعلی بهارستانی است که مصاحبه و تدوین آن را حسین نیری انجام دادهاست. قنبرعلی بهارستانی در روزهای اول جنگ، در حالی که نوجوانی ۱۱ ساله بود، همراه پدرش به اسارت نیروهای عراقی درآمد. پس از مدتی برادر بزرگش، غلامعلی، هم به آنها پیوست. قنبر و پدرش در سال ۱۳۶۲ از اسارت رهایی یافتند، درحالیکه دو برادر دیگرش به شهادت رسیده بودند.
حسین نیری که از طریق ستاد آزادگان استان تهران، در روزهای آغازین سال ۱۳۸۱ قنبرعلی را یافته بود، قرار مصاحبه و تدوین خاطراتش را با او گذاشت و در ۱۶ فروردین همانسال برای نخستین بار به ملاقاتش رفت:
«در جنگهای دوستانهام با بچههای محل، همیشه پیروز میشدم، ولی اینجا شکست خورده بودم و باید دستهایم را بالا میبردم. از پشت نیسان بیرون آمدم. برایم خندهدار بود، چون همه بزرگ بودند و فقط من بین آنها کوچک بودم و دستهایم را بالا گرفته بودم.
وسط جاده ما را نشاندند. همه زخمی بودند. آنکه با ما آمده بود تیری به سرش خورده بود، اما از اقبال بلندش، تیر کمان کرده بود؛ هرچند خونریزی سرش زیاد بود. آفتاب بالا آمده و هوا گرم شده بود. ساعت حدود ۹ و ۱۰ صبح بود. تنها کسانی که سالم بودند، من و پدرم بودیم که در صندوقعقب نشسته بودیم. آن پسر هم از ناحیه ماهیچه پا مجروح شده بود؛ ولی خونریزی شدیدی نداشت. بعداً که با باند پایش را بستند خونریزیاش قطع شد. رفتم پیش او و دیدم دارد میلرزد. بندۀ خدا نتوانست جلو خودش را بگیرد و چند بار باد معده از او رها شد. زدم زیر خنده. پدرم محکم با آرنجش به من زد و گفت: «زهرمار! چرا میخندی، ساکت باش.»