امسال و در سی و هفتمین دوره جشنواره فیلم فجر که کماکان در حال برگزاری است، فیلمی به نمایش درآمده است که با اقتباس از یکی از کتابهای ادبیات جنگ ساخته شده است
فیلم با اقتباس از کتابی چهارفصلی به همین نام نوشته احمد یوسفزاده ساخته شده و داستان معروف اسیران کودک ایرانی را روایت میکند که به آنها گفته شده که قرار است به صلیب سرخ بروند، اما به دیدار صدام برده میشوند.
کودکان با چشمانی بهتزده در مقابل دیکتاتوری که به آرمان جنگیدن با او به جبهه رفته بودند، نشستند و حالا باید با او عکس یادگاری میگرفتند.
کتاب «آن بیست و سه نفر» که از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است، در واقع خاطرات یکی از همین کودکان است: «احمد».
بر اساس اسناد موجود و خاطرات اسرا، تاکنون چندین کتاب و فیلمنامه نوشته و ساخته شده است، اما این کتاب و بعد فیلم اقتباسی آن، جور دیگری بر دل مینشیند.
نویسنده در این کتاب شرح هشت ماه ابتدایی اسارت خود و دوستانش و اتفاقاتی را که برای این گروه ۲۳ نفره افتاده، از جمله ملاقات با صدام در کاخ ریاست جمهوری عراق و اعتصاب غذا و رفتنشان به صلیب سرخ، روایت کرده است. از جمع ۲۳ نفره اسیرانی که صدام را دیدند، ۱۷ نفر کرمانی بودند و همگی بین ۱۴ تا ۱۶ سال سن داشتند.
در مقدمه کتاب نوشته شده است: ماجرای «آن بیست و سه نفر» اتفاقی است که نمونهاش در هیچ جنگی رخ نداده است؛ نوجوانانی که همه ما آن فیلم معروفشان را در تلویزیون دیده و دربارهشان شنیدهایم و از ماجرای مقاومت شگفتانگیزشان با خبریم.
احمد یوسفزاده نویسنده کتاب متولد سال ۱۳۴۴ در کهنوج کرمان است. او در سال ۶۱ هنگامی که فقط ۱۶ سال داشت، به همراه چند تن از همرزمانش در گردان شهید باهنر از تیپ ثارالله کرمان طی عملیات بیتالمقدس به اسارت نیروهای بعثی درآمد. حاج احمد حالا پدر علی و فاطمه و مدیرمسئول روزنامه محلی رودبار زمین استان کرمان است.
وی در چند پاراگراف، سنگینیِ دیدار با صدام را که به بهانه جبران جو روانی آزادساری خرمشهر ترتیب داده شد، چنین روایت میکند:
«هنوز بیشتر از ۲۰ روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود که همراه با تعداد دیگری از اسیران که همگی نوجوان بودند، مجبورمان کردند لباسهای جنگی مان را عوض کنیم و همراهشان برویم. در آستانه یک ساختمان مجلل از ماشینها پیاده شدیم و تعدادی از افسران عراقی با دستگاههای الکترونیکی ما را بازرسی کردند.
سرانجام مردی با لباس نظامی وارد اتاق شد در حالی که دست یک دختر بچه حدود پنج یا شش ساله را نیز در دست داشت، پشت سر مرد هم تعداد زیادی عکاس و آدمهایی که دوربینهای تصویربرداری به دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند.
مرد نظامی با سبیلهای بزرگش به ما لبخند میزد و ما کمکم داشتیم او را میشناختیم، او خود صدام حسین بود. ما کمکم فهمیدیم که داستان از چه قرار است، در واقع حضور عکاسهای خبری گویای این نکته بود که قرار است از این دیدار که ما از آن بیخبر بودیم، استفاده تبلیغاتی شود، اما حقیقت این بود که کاری از دست ما برنمیآمد.
صدام به سمت صندلی مجلل رفت و دخترش که بعدها فهمیدیم اسمش «حلا» بود، کنار صدام و روی یک صندلی دیگر نشست.
صدام صحبت کردن را آغاز کرد: ما نمیخواستیم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداریم شما را در این سن و سال و در جنگ و اسارت ببینیم، ما پیشنهاد صلح دادهایم! اما مسئولان کشور شما نپذیرفتهاند! آنها شما را فرستادهاند جبهه در حالی که شما باید در کلاس درس باشید، ما شما را آزاد میکنیم بروید پیش خانوادههایتان، بروید درس بخوانید، دانشگاه بروید و وقتی که دکتر یا مهندس شدید، برای من نامه بنویسید، حالا دخترم به نشانه صلح به هر کدام از شما یک شاخه گل میدهد.
تا اینجای کار طبق نقشه صدام پیش رفته بود، اما جمع ما از این به بعد داستان، وارد صحنه شد و کار را تمام کرد. ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زدیم و اعلام کردیم تنها در صورتی این اعتصاب را خواهیم شکست که ما را به ایران برنگردانند. عراقیها اینجای قصه را نخوانده بودند».
کودکانی که در فیلم روایت میشوند و به اعتقاد راسخ خودشان کودک نیز نیستند، هرچند جایشان در جنگ نبود، اما در آن دیدار تاریخی که میتوان آن را یکی از اتفاقات مهم هشت سال جنگ تحمیلی روایت کرد، با نگاههایشان توانستند دیکتاتور را شکست دهند.
ضرباهنگ فیلم آنچنان منظم است که نمیتوان در هیچ کجای روایت از تماشای آن غافل شد و شاید دلیلش این باشد که فیلمنامه را قبلاً نویسنده در قالب کلمات و کتاب نوشته است و فیلمنامهنویس حالا با داستانی سنجیده روبروست که باید آن را اقتباس کند.