شب عملیات فتح المبین پس از حدود شش ساعت پیاده رویی، راه را گم کردیم...
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما؛ شهید اوحانی همرزم شهید مهدی باکری در خصوص ویژگیهای اخلاقی شهید روایت کرد: «در عملیات فتحالمبین، مهدی معاون تیپ نجف اشرف بود. ما هم در آنجا بودیم. یک گردان قرار بود از پشت به دشمن حمله کند. پیش از آغاز عملیات، یک مرتبه با آقا مهدی برای شناسایی رفته بودیم. شب عملیات باید هفت ساعت راه میرفتیم تا به منطقه میرسیدیم و دشمن را غافلگیر میکردیم.
شب عملیات پس از حدود شش ساعت پیاده رویی، راه را گم کردیم. من با چند نیرو به جلو رفتم که راه را پیدا کنیم. از مقابل یک نفر به سمت ما میآمد، با خودم گفتم حتما دشمن است. بلند گفتم: «تو کی هستی؟» گفت: «من باکری هستم. فورا نیروها را بیاور!»
او از ما جلوتر رفته و دشمن را دور زده بود. حالا آمده بود تا ما را ببرد. آقا مهدی به ما گفت: «نترسید همه نیروهای دشمن خواب هستند.» گفتم: «شما که با ما آمدید، چطور دشمن را دور زدید؟»
چیزی راجع به این موضوع نگفت، اما تاکید کرد همه سنگرها را نگاه کردم، همه خواب هستند. بالاخره رفتیم و در کارمان موفق شدیم. در ادامه همان عملیات یکی از گردانها، محاصره شده بود. وی به اتفاق صد نیرو با شهامت به دشمن نزدیک شد و گردان را از محاصره نجات داد.
در عملیات رمضان هم همین طور شد. برادر مهدی آمد و دید تمام برادران پشت خاکریز هستند. برادران از لشکر جوادالائمه و لشکرهای دیگر بودند. آقامهدی گفت: «چرا اینجا ایستادهاید؟» پاسخ دادند: «خسته شدهایم.» وی ادامه داد: «برخیزید و به دنبال من بیاید.» من و حمیدآقا جلو بودیم که دیدیم نیروها به همراه آقامهدی پیاده آمدند. آقا مهدی مجروح بود. گفتیم: «شما چرا پیاده میآیید.» آقا مهدی پاسخ داد: «وقتی با بسیجیها میآیم، حال و هوای دیگری دارم. با آنها هرگز خستگی را حس نمیکنم.»
شب عملیات بدر وضو گرفت و یک یک گردانها را از زیر قرآن عبور داد. مدام توصیه میکرد، خدا را از یاد نبرید و نام امام زمان (عج) را زمزمه کنید. یکی از برادران گردان سیدالشهدا خطاب به وی گفت: «دعا کنید شهید بشوم». آقای مهدی پاسخ داد: «ما لیاقت دعا نداریم، شما دعا کنید.»
آن شب مدام پشت بیسیم میگفت: «برادران لاحول و لاقوه الابالله را از یاد نبرید.» صبح عملیات وی بی سیم را به پشت خود بست و با برادر کاظمی سوار موتور شد که به محور برود. چند بار به او گفتیم، در سنگر بنشینید، اما گفت: «نه! من باید بروم. اگر بسیجیها را نبینم، دلم شور میزند.»
من در لحظات آخر عمر آقا مهدی کنارش بودم. در سنگر دوربین را به من داد و گفت: «نگاه کن، ببین وضع چطور است.» در همان موقع از فرط خستگی بیهوش شد. لبهای آقا مهدی حرکت میکند. بیسیمچی آقا مهدی (برادر کاملی) آنجا بود. گفتم: «برادر کاملی، آقا مهدی با فرمانده خودش امام زمان (عج) صحبت میکند.» گریه امانم را گرفت یک مرتبه آقامهدی بلند شد. گفتم: «آقامهدی ما را حلال کنید.» آقا مهدی گفت: «آقای اوحانی، خدا میداند که من شهید میشوم یا نه! از جا بلند شد و آرپیجی را برداشت و به طرف یک پاسگاه که جلو بود، رفت.» آقا مهدی در آنجا به فیض شهادت نائل آمد.