شرایط زندگی در روستاهای مرزی خراسان جنوبی، در پایینترین حد مطلوب است اما این سختی ها، سر سوزنی از ایستادگی مرزنشینان کم نکرده است.
به گزارش خبرگزاری صدا و سیما مرکز خراسان جنوبی، مأموریت جدیدم سر زدن به نقاط مرزی استان و شرح وضعیت زندگی مرزنشینان بود، مقصد گروه خبری مان روستاهای مرزی شهرستانهای سربیشه و نهبندان بود، ساعت 5:30 دقیقه صبح راه افتادیم.
هر چه از شهر دور می شدیم حال و هوای شهرنشینی و زرق و برق خیابانها جای خود را به یکدستی کویر و سادگی و فقر می داد.
خوشاب 15 سال است رنگ خوش آب را به خود ندیده
اولین روستایی که در سفرمان به مناطق مرزی به آن رسیدیم روستای خوشاب بخش درح در شهرستان سربیشه بود با 70 خانوار جمعیت، اولین صحنه ای که در این روستا توجه من و تصویربردار گروه را به خود جلب کرد،کش کش پای پیرزنی بود که به همراه کودکی گالن هایی را برای آب کردن از تانکری که در وسط روستا مستقر شده بود با خود حمل می کردند.
پیرزن میگفت 15سال است که دیگر خوشاب رنگ خوش آب را ندیده است، کلام پیرزن تمام نشده بود که جوانکی که معلولیت ذهنی داشت به کنارم آمد و دستم را گرفت تا مرا برای نشان دادن پدر و مادر مریضش به خانه ببرد .
به خانه اش که رفتیم درب یکی از اتاقهای گوشه حیات را باز کرد و من به خیال آنکه انباری هست وارد شدم، دو دیگ نسبتا بزرگ درآن اتاق بود خواستم بپرسم که اینجا کجاست ولی انگار یکی از اهالی خانه فکرم را خوانده بود و پاسخ داد : این حمام خانه است ما آب نداریم که حتی دیگ ها را برای استحمام خودمان پر از آب کنیم .
در اتاق دیگر این خانه یک پیرمرد مسن نابینا با دو دخترش که سن ازدواج شان بود، گندم دستاس میکردند و صدای آن برای پدر 85ساله شان گوش نوازی میکرد.
برای کشور و رهبر جان هم می دهم
به خانه دیگری رفتیم که پیرزنی تقریبا 90ساله و نحیف در کنار دارقالی نشسته بود و ضجه میزد و آزادی تنها پسرجوانش را از ما میخواست،(میگفت پسرم گرفتار مواد مخدر شده است)، از او پرسیدم با همه مشکلات وسختی ها چقدر حاضری درمرز بمنونی که بی درنگ پاسخ داد من رهبر و کشورمو دوست دارم و برایشان جان هم میدهم.
بیماری یگانه 9 ساله مانند نامش یگانه بود
مقصد بعدی روستای 10 خانواری پوزه زرد بود. جوانی بنام آقای کریمی در روستا بود که با تسهیلات کمیته امداد و همت خودش توانسته بود واحد پرورش گاو شیری 6 رأسی بزند، مسئولان کمیته امداد درح که همراه ما بودند سراغ برادر زاده اش را گرفتند که گفت همچنان مریض است. کنجکاو شدم که بدانم برادرزاده اش کیست و مریضی اش چیست؟ برای پاسخ دادن به سؤالم مرا به خانه ای بردند که زن و شوهری جوان با دو دختر 9 و 4 ساله به نام های یگانه و فاطمه در آن زندگی می کردند، یگانه مانند نامش یک بیماری داشت که انگار در دنیا یگانه است و پزشکان هنوز نتوانسته اند علت و نام بیماری اش را تشخیص دهند. پزشکان به پدرش گفته بودند برو 15 سال دیگر بیا تا علم نام و روش درمان بیماری فرزندت را پیدا کند، یگانه بخاطر بیماری اش نمیتوانست نور خورشید یا هر نور دیگری را ببیند زیرا چشمان و مغزش ایست میکند. حتی نور فلش دوربین عکاسی ما چشمان او را برای چند ثانیه با لرزش و ایست ناگهانی مردمک هایش همراه کرد.
پدر یگانه میگفت: کارگرم و برای درمان دخترم 25 میلیون تومان تاکنون هزینه کرده ام اما درمان قطعی برای چشمانش پیدا نشده است، دخترم حتی مدرسه هم نمی تواند برود.
اهالی اش از ترس طالبان به اینجا آمده بودند
هنوز از فکر بیماری یگانه بیرون نیامده بودم که ضایعه نخاعی پیرمرد و پیرزنی در روستای کلاته ملا، غم دیگری را بر دلم نهاد. روستایی در 5 کیلومتری مرز افغانستان که 16 خانوارش از ترس طالبان از منطقه مرزی خار در جان به اینجا مهاجرت کرده بودند و بدون آب شرب، حمام، غسالخانه گذران زندگی می کردند.
اعتیاد جای زراعت را گرفته بود
پس از کلاته ملا به روستای 17 خانواری کلاته رحیمی و پس از به روستای 200 نفری بیشه رسیدیم، روستایی گرد اعتیاد به جای زراعت و دامداری بر زمینهایش نشسته بود و جوانهایش درگیر مواد مخدر شده بودند. به این فکر می کردم که هم مرزی با افغانستان، معدن مواد مخدر، دلیل اعتیادشان شده یا چون تفریحی در این نقطه مرزی ندارند، با مواد مخدر اوقات فراغت خود را پر می کنند؟
علاوه بر اعتیاد، فقر هم در این روستا خودنمایی می کرد، اما با وجود این وقتی دختر در خانه مانده ای را دیدم که تنها مادری پیر داشت و با تمام نداری اش برای حرم امام حسین (ع) فرش می بافت، ذهنم به افکار دیگری می پرداخت.
بر سر نوبت استفاده از این آلونک دعوا هم می شود
در این روستا هرکسی ما را به خانه خودش فرا میخواند و میخواست تا وضعیت آنها را هم ببینیم. در بین این افراد، یک نفر ما را به آلونکی برد که با سنگ و لاخ حصاربندی و دربش هم با بشکه ای بسته شده بود. داشتم به این آلونک نگاه میکردم و منتظر بودم گاو و گوسفندی از آن بیرون آید که دیدم آب چرک مانندی با کف مواد شوینده از زیر آن بیرون آمد و مسیر لجن زده ای را طی کرد. آدمهای اطرافم تعجب را در چشمانم دیدند و خود پیش از آنکه من سوالی بپرسم گفتند این جا حمام روستاست و روزهای جمعه بر سر نوبت استفاده از همین آلونک دعوا هم می شود. آب این مثلا حمام هم در دیگ و با آتش هیزم گرم می شد. هوای سرد حمام شان که دیگر هیچ.....
حالا 250 کیلومتر از مرکز استان فاصله گرفته بودیم و خورشید هم کم کم خودش را به کوهها نزدیک میکرد باید به سربیشه برمی گشتیم و از آنجا به نهبندان میرفتیم تا با طلوع فردای خورشید میهمان مرزنشنیان دیار آسبادهای بادی شویم.
تنها تزیین دیوار کاهگلی اش عکس امام بود
ساعت 7 صبح به روستای گرم تمام ده نهبندان رهسپار شدیم. در این روستا به خانه پیرزنی رفتیم که همسرش از کار افتاده بود و یکی از دو دختر در خانه مانده اش صرع داشت، گرمای خانه اش با آتش چوب و هیزم در اجاقی حلبی تأمین می شد و کف خانه اش با یک پلاس قدیمی ونازک پوشانده شده بود. تنها تزیین روی دیوارهای خانه کاهگلی اش، عکس رهبر و امام بود. پیرزن خوش حال بود و میگفت کمیته امداد برایشان درهمسایگی شان خانه میسازد.
فرزندانم شناسنامه ندارند یارانه به آنها نمی دهند
پس از این روستا، به چاه حمزه رفتیم، پیرمردی در این روستا از دو دخترش که سن ازدواجشان گذشته است و جهیزیه ندارند درددل می کرد، زن میانسالی هم از مشکلات 4 فرزندش سخن می گفت که چون شناسنامه ندارند یارانه نمیگیرند و تنها با 45 هزار تومان یارانه مادرشان زندگی می کنند. 35 هزار تومان این یارانه هم فقط صرف خرید کیسه آرد می شد. دختر 12 ساله اش هم مریض بود و هر 15 روز نیاز داشت که به زابل برود و خونش را عوض کند.
در این روستا صادق ده مرده نیز که جوانی 20ساله بود و تنها 20 روز از ازدواجش میگذشت از اول تا آخر حضورمان در روستا دنبالمان می آمد و ازبیکاری و بی پولی اش میگفت، او از ما شغل طلب میکرد.
آخرین مقصد ما در این سفر دو روزه روستای دغال بود والبته آخرین روستا تا مرز، پاسگاه مرزی دغال و کوههای سر به فلک کشیده افغانستان را بخوبی میدیدم، ملامحمد 72 ساله با 3 دختر کر و لالش، و مادر پیری که بستر بیماری به تن فرزند 45 ساله فلجش زخم زده بود تنها گوشه ای از درد و رنج مردم این روستا بود.
آنها از کمکهای کمیته امداد و حامیان ممنون بودند اما حسرت چشمانشان با ما از کافی نبودن این کمکها سخن می گفت.