به گزارش سرويس بين الملل خبرگزاري صداوسيما،جلسه استماع کميته نيروهاي مسلح سناي آمريکا با عنوان «چالش هاي جهاني و راهبرد امنيت ملي آمريکا» در روز بيست و پنجم ژانويه برگزار شد.
در اين نشست سناتور مايک راندز از ايالت داکوتاي جنوبي سئوال خود را از جرج شولتز وزير امور خارجه پيشين آمريکا اينگونه مطرح کرد «که در خصوص بازدارندگي هسته اي و رويکردي که ما به ويژه در خصوص روسيه در پيش گرفته ايم به نظر مي رسد که در داخل ارتش روسيه اين تفکر وجود دارد که با تشديد تنش مي توان تنش زدايي کرد. آنها به استفاده از تسليحات هسته اي با خرج کوچک در برخي موارد ، به ويژه در منطقه خودشان، اعتقاد دارند. سوال من اين است که در تحليل شما کدام نيرو بازدارندگي بيشتري دارد که بايد از آن استفاده شود: آيا ما بايد فقط نيروي غالب با ظرفيت خرج هسته اي بالا را داشته باشيم، يا اينکه هم تسليحات هسته اي با خرج بالا داشته باشيم و هم توانايي پاسخگويي با تسليحات هسته اي با خرج کوچک؟ آيا اگر ما هر دو گزينه را در اختيار داشته باشيم روسيه تهديد ما به تلافي جويي فوري را جدي تر خواهد گرفت؟ »
هنري کيسينجر وزير امور خارجه پيشين آمريکا در پاسخ گفت : « من از سال هاي دهه 1950 در اين مذاکرات مشارکت داشته ام. واکنش اوليه من به مسئله تلافي جويي گسترده اين بود که ببينم آيا (استفاده از) سلاح هاي هسته اي تاکتيکي مي تواند بديل و جايگزين اين نوع تلافي جويي باشد. در آن زمان، من به اين نتيجه اي رسيدم که در اينجا ارائه شده است، اينکه به هيچ وجه نمي توان تمايزي (ميان انواع تسليحات هسته اي) قائل شد که نتيجه بخش باشد. ما اکنون در حال وارد شدن به حوزه اي هستيم که در آن به نظر مي رسد رقباي ما در حال بررسي تسليحات هسته اي تاکتيکي نسبتا کوچکتر هستند. توصيه من اين نيست که اين راه حل ترجيحي ما باشد. اما مشکل زماني مطرح خواهد شد که اين به يک فناوري تبديل شود و در آن صورت تنها واکنش ما يک جنگ هسته اي تمام عيار با مفهوم تلافي جويي گسترده باشد. بنابراين، هرچند من مايلم يک خط تمايز ميان تسليحات هسته اي و غيرهسته اي بکشم، و هرچند اين بسيار مطلوب خواهد بود که به نوعي توافق براي اجرايي کردن اين تمايز دست يابيم، اما اگر فناوري چنان توسعه يابد که ديگر کشورهاي بزرگ جهان نيز (دستيابي به اين تسليحات هسته اي تاکتيکي نسبتا کوچکتر) را بررسي کنند، ما قبل از اينکه خودمان را در موقعيتي قرار دهيم که تنها واکنش ما يک حمله هسته اي تمام عيار باشد، بايد با دقت به عواقب آن فکر کنيم.»
در اين نشست سناتور انگوس کينگ ( مستقل ) سئوال خود را اينگونه مطرح کرد :« آقاي(ريچارد ) آرميتاژ( وزير امور خارجه پيشين آمريکا ) درباره اينکه چين ابزار حمله به ما را در اختيار دارد اما تمايلي براي استفاده از آن ندارد ، صحبت کرد. سوال من از شما (هنري کيسينجر) اين است که بر اساس تجربه طولاني و سال ها مطالعه درباره چين، و کتابي که درباره چين نوشته ايد، به نظر شما چين دنبال چيست؟
هنري کيسينجر وزير امور خارجه پيشين آمريکا در پاسخ گفت :
«البته اين از دل يک فرهنگ با سابقه بيرون مي آيد. اين ارزيابي من بر اساس مشاهدات من است. ما براساس سنت غربي فکر مي کنيم که يک کشور براي اينکه قدرت غالب باشد بايد مناطق ديگر را فتح و آنها را اشغال کند. من فکر مي کنم ديدگاه تاريخي چيني ها اين است که هرچند ممکن است آنها از زور استفاده کنند، اما آنها معتقدند که تاثيرگذاري آنها به سبب غناي فرهنگ آنها، بزرگي و اهميت دستاوردهاي آنها است. و اينکه آنها تلاش خواهند کرد ديگران را به احترام گذاشتن به چين وادار کنند، نه اينکه بخواهند احترام را با يک رشته درگيري هاي نظامي به دست بياورند. اما اين تلاش آنها (براي وادار کردن کشورها به احترام) هميشه با پشتيباني نيرويي خواهد بود که آنها بتوانند مجازات مخالفت را نشان دهند. بنابراين، اگر شما به کشمکش ها و درگيري هاي آنها در دوره کمونيستي نگاه کنيد، کشمکش با هند، کشمکش با ويتنام، و تا حدودي کشمکش با ما، متوجه مي شويد که اين نيرو هميشه با يک نمايش خيره کننده شروع شده و پس از آن مذاکره اي بوده که به نفع آنها تمام شده است. بنابراين، من فکر مي کنم چيني ها در اين برهه از الگوي فرهنگي خود پيروي مي کنند. مفهوم پروژه يک جاده- يک کمربند، در واقع تلاشي براي بازسازي اوراسياست، اما نه تماما يا عمدتا با فتح نظامي، بلکه از طريق عملکردي که اين کشورها را ترغيب خواهد کرد تا به چين به عنوان يک پادشاهي مرکزي بنگرند. براي ما مشکل اين است که برتري جويي هر کشوري در اوراسيا يک تهديد بالقوه عليه امنيت ماست. بنابراين، مسئله اي که در ذهن من است اين است که آيا مي توان چنين رقابتي با ابزارهاي سياسي و با پشتيباني نيروي نظامي احتمالي داشت؟ اما براي پاسخ دادن به اين سوال ابتدا بايد بدانيم که ما چه چيزي را تهديد عليه امنيت خود مي دانيم، و چگونه اين را به چين اعلام مي کنيم. نظر من اين است که در چين آنها احتمالا دو مکتب فکري دارند: يک مکتب فکري که معتقد است يک کشمکش و درگيري کل چيزهايي را که آنها به دست آورده اند به مخاطره خواهد انداخت و در دراز مدت مديريت آن بسيار دشوار خواهد بود، و مکتب فکري ديگري معتقد است که آمريکا اساسا رو به افول است و در نتيجه هيچ توجهي نبايد به نگراني هاي راهبردي ما بشود و اينکه آنها مي توانند به سادگي پيش بروند و موانع را از پيش رو بردارند، البته نه عمدتا از راه نظامي، بلکه به شيوه اي که سيستم را به چالش بکشد. به نظر من، اين مسئله اصلي در روابط ما با چين است. من فکر مي کنم اين اهميت بسيار زيادي دارد که ما بکوشيم مذاکره کنيم. ما بايد درباره يک رابطه دائمي گفتگو کنيم که در آن به اين نتيجه برسيم که نبايد کشمکش هاي خود را از راه نظامي حل و فصل کنيم، و اينکه ما بايد ديدگاههاي ديگران را نيز مورد ملاحظه قرار بدهيم و در عين حال اين را نيز تصريح کنيم که اگر به منافع محوري حمله شود، در نهايت کشمکش و درگيري رخ خواهد داد. بنابراين، اين تا حدودي يک مشکل فلسفي است، و اين بستگي به اين دارد که ما در اين دوره که هر دو کشور در يک مسير جديد در رشد و نمو هستند، با آنها چگونه گفتگو مي کنيم. چين پس از چند صد سال در حال بازگشت به نظام بين المللي است. من بسيار نگران تاثير هوش مصنوعي و روند تکامل علمي هستم که در آن دانشمندان بسيار جلوتر از آن هستند که سياستمداران بتوانند آن را جذب و هضم کنند. بنابراين، چگونگي تسلط يافتن بر اين روندها از ديد من مسئله اصلي در روابط آمريکا با چين است. من نمي توانم جنگي ميان چين و آمريکا را تصور کنم که همان بلايي را بر سر دنيا نياورد که جنگ جهاني اول بر سر اروپا آورد. بنابراين، رهبران هر دو کشور بايد اين مسئله را در ذهن داشته باشند، اما ممکن است آنها اين را در نظر نگيرند که در آن صورت ما بايد منافع خودمان را در نظر بگيريم و هميشه بايد توانايي غالب شدن در چنين کشمکشي را داشته باشيم.