مافیای موادمخدر در راستای تجارت سیاه خود و در جهت گسترش اعتیاد، ماده مخدر جدیدی را تهیه و به بازار عرضه کرده اند.
میخندند، با صدای بلند و به همهچیز... صدای قهقهههای آزار دهندهشان با بویی ناشناس ترکیب میشود. عدهای هم بدون صحبت و خنده نشستهاند، ساکت... خیلی ساکت، به قدری که حتی واکنشی به اتفاقات اطرافشان ندارند.
عادل یکی از آنهاست. که برخلاف آنهایی که میخندند، روی نیمکت لم داده و به یکجا خیره شده؛ میگوید: "گاهی سیگاری میزنم. حالم را خوب میکند. آرام میشوم و دیگر به چیزی فکر نمیکنم. الان که در وضعیت روحی خوبی نیستم تقریبا هر روز علف میزنم."
نیم ساعت، فقط نیم ساعت وقت میخواهد که در یکی از پارکهای حاشیه زاینده رود با یک ساقی آشنا شوید و مواد بخرید، پیرمرد و زن، میانسال، جوان و نوجوان و حتی بچه هم برایشان فرقی ندارد. مشتری میخواهند. هر پک علف را بسته به کیفیتش میتوانید بین 25 تا 50 هزار تومان خریداری کنید، اگر حرفهای باشید یک پک دو تا سه روز به شما جواب میدهد.
عادل پنج سال است که علف میکشد. اولین دفعه در یکی از شهرهای شمال مصرف کرده؛ پنج نفر، پنج نخ علف کشیدند و از ساعت یازده شب تا شش صبح میخندیدند. میگوید "بیکاری بیشتر از هر چیزی ذهنم را به هم میریزد و باعث میشود که به سمت علف بروم... بارها ترک کردهام، اما مشکلات که شروع میشود دوباره به آرامش پس از مصرف فکر میکنم. بزرگترین مشکلم بیکاری است. بیکاری روح آدم را میسوزاند؛ دیگر نه احترامی برایتان میماند نه چیزی برای از دست دادن دارید. برای پسری در سن و سال من بیکاری معضل بسیار بزرگی است که همه چیزش را از بین میبرد."
به هر شیر آبی که در پارک میرسیم دستها و صورتش را میشوید. مدام از گرمای هوا شکایت میکند و باز هم صورت و دستهایش را تا آرنج میشویید. با این وجود حال خوبی دارد، مدام میخندد و همهچیز را به شوخی میگیرد. به قول خودش تازه علف زده و بیخیال دنیای اطرافش در پارک قدم میزند.
عادل هم مثل بقیه هیچ وقت فکر نمیکرده که معتاد شود. فقط شنیده بوده که بعد از کشیدن شاد میشوند، میخندند و خوش میگذرانند. بعد از آن هر وقت که فکرش درگیر بوده و میخواسته به چیزی فکر نکند علف میکشیده.
در مورد افرادی که ساکت نشستهاند و به نیمکت یا درخت تکیه دادهاند میپرسم، میگوید آنها دستمال کشیدهاند و توضیح میدهد، یک مخدر صنعتی و جدید است که تازه به بازار آمده و در بین جوانان خواهان زیادی دارد. البته میگوید: "مورفین زیادی دارد، اگر مدتی مصرف نکنند دچار بدن درد میشوند، اما علف این طور نیست. اگر یک شب به مهمانی بروم یا به پدر و مادر سر بزنم و علف نکشم مشکلی برایم پیش نمیآید و بدن درد ندارم."
کمی که با عادل گرم میگیرم، آدرس یک ساقی را میپرسم که بتوانم دستمال بخرم، چند ثانیهای نگاه میکند و سیگاری برایم روشن میکند؛ میخواهد بداند چند مرده حلاجم...
با چند نفر تماس میگیرد اما نمیتواند دستمال پیدا کند. میگوید چند روزی است که ساقیاش به سفر رفته و او و همه دوستانش لَنگ مواد ماندهاند. در پارک به راهم ادامه میدهم. با یک دستفروش آشنا میشوم. اسمش آرش است؛ میگوید اهل کرج است و 6 ماهی است به خاطر کار به اصفهان آمده اما با جرات میگوید که جاهای بکر و دنج اصفهان را از اصفهانیها بهتر میشناسد.
سراغ ساقی را از آرش میگیرم. راه را میداند... همراهیام میکند تا به سراغ ساقی یا به قول خودش "حسینچی" برویم. در راه برایم از کار و خانوادهاش میگوید که پدرش مرده و مادرش ازدواج کرده و برای اینکه دستش در جیب خودش باشد و بگذارد مادرش زندگیاش را بکند از آنها جدا زندگی میکند.
اندکی جلوتر نزدیک یک دکه اغذیه فروشی پسر جوانی روی نیمکت نشسته است. از چهرهاش مشخص است جنوبی است. آرش سراغ ساقی را از او میگیرد. کمی آن طرف تر چند کلمهای با هم حرف میزنند.
آرش پس از 10 دقیقه بازمیگردد، مواد را خریده و در دستش مخفی کرده است. پارچهای شبیه به دستمال کاغذی، مربعهای نیم سانتیمتر در نیم سانتیمتر روغنی! آرش هم اولین بار است که دستمال می بیند. می گوید تاکنون نکشیده است.
یک مربع را سر سیگار میگذارد و میکشد و همانجا کنار زنده رود، مثل مرده مینشیند و دیگر نمیتواند بلند شود...
کنار یک دکه اغذیه فروشی با رضا آشنا میشوم. به نظر 30 ساله میرسد. چند سوال میپرسد تا مطمئن شود مامور نیستم. اصرار دارد که سمت مواد نروم و خواهشم برای خرید دستمال را با بیمیلی قبول میکند. 18 سال است که حشیش میکشد. دلیلش را که میپرسم میگوید "از بار زدنش (پیچیدن گیاه شاه دانه در کاغذ) خوشم میآید."
میگوید الان یک ماه است که پاک است و مجبور شده خونش را تصفیه کند تا بتواند دستمال را ترک کند. بازهم زیرچشمی نگاهم میکند و میگوید "اگر نکشی بهتر است." رضا میگوید" دستمال بدترین مخدر برای مصرف است. متاع خوبی نیست، آدم را آواره میکند. اگر حشیش یا گل بکشی دردسرش کمتر است. نئشگی دستمال ده دقیقه است، اما گل یا حشیش یک ساعت نئشگی دارد و عوارضشان کمتر است."
دست آخر به "حسین چی" میرسیم. خوش تیپ و خوش قیافه است. قیمت دستمال را میپرسم. "هر قطعه هزار تومان". با تعجب میپرسم "هزار تومان؟" با خنده میپرسد "ارزان است یا گران؟" مناسب است از پولتوجیبی یک دانشآموز هم کمتر!
قبل از اینکه مواد را بفروشد اصرار دارد که یکبار خودش برایم بار بگذارد، بهانههایم که اینجا پارک است و گیر میدهند و جا برای کشیدن دارم را رد میکند. نهایتا برایم بار میگذارد و نگاه میکند چطور میکشم! مطمئن که میشود پنج تکه میخرم و با رضا از همان مسیری که آمدیم برمیگردیم...
رضا در راه از تجربهاش میگوید از اینکه چطور به سرعت دوز مصرف آن افزایش مییابد و از روزی یکتکه به روزی 60 یا 70 تکه میرسد! در عرض 20 روز 20 درصد از کلیهاش را از کار انداخته. بعد از مدتی که دوز مصرف آن بالا رفته بهجای اینکه دستمال را سر سیگار بگذارد و با سیگاری و ماریجوانا میکشیده.
رضا میگوید:"ماه اول اصلا مشخص نیست که دستمال مصرف میکنی اما پس از یک ماه قیافهات به کل تغییر میکند و مشخص میشود." و تاکید میکند: "شش ماهه آدم را میکشد."
به نیمکت کنار دکه اغذیه فروشی که میرسیم از هم جدا میشویم و هرکس راه خودش را میرود.
فقط نیم ساعت، با هزار تومان! توی همین پارکهای کنار حاشیه زاینده رود، که مسیر بازگشت بسیاری از دانش آموزان از مدرسه است به سادگی میتوان با ساقیان رنگارنگ انواع مخدرها و مشروبات الکلی آشنا شد، مواد خرید و توی همین پارکها کشید تا بچههای 14- 15 سالهای که صبح سالم از خانه به مدرسه رفتهاند، ظهر معتاد به خانه برگردند و این سوغات تحصیل بدون آموزش مهارتهای اجتماعی برای جامعه است.
سوغاتی نظارت ضعیف متولیان حوزههای امنیتی بر خرده فروشان و ساقیان مواد مخدر است، سوغاتی وعدههای ایجاد شغل است که در نهایت معتادان را میان هزینههای بالای ترک اعتیاد و ارزانی مواد مخدر جدید بلاتکلیف میگذارد که آیا ترک کردن به صرفه است یا نه؟