داستان فیلم برگرفته از وقایع درونی گروهک تروریستی منافقین در پیش از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در بهمن سال ۱۳۵۷ است.
داستان فیلم سینمایی سیانور در دهه ۱۳۵۰ میگذرد و محور اصلی آن زندگی عاشقانه یک زوج است که در آن دوره زمانی به تصویر کشیده میشود.
دیالوگ ها و صحنه های ماندگار "سیانور"
امیر فخرا :
... اگه مطمئن بودی، چرا گذاشتی یه آدمی که تو زرد از آب
دراومده، بچه ات رو بزرگ کنه !؟!؟!؟
هما اعتمادی :
موقعی
که برای نجات خلق مبارزه می کنی، از خیلی چیزات باید بگذری
امیر فخرا :
مگه می شه یه آدمی، از بچه
خودش بگذره، بعد به فکر نجات خلق باشه ؟!؟!؟!
لیلا زمردیان :
... شما دارید دُگم برخورد می کنید.
مرتضی صمدیه لباف :
لیلا خانم ما دُگم. شما که دمکراتین یه بار دیگه
جزوه سبزشون رو با نگاه دمکراتیکتون بخونید، رسما «خدا» رو دارن انکار می کنن.
لیلا زمردیان :
ده دفعه خوندم، تقی می گه یه جور تغییر تاکتیکه
مجید شریف واقفی :
به تغییر ایدئولوژیک
نمی گن تغییر تاکتیک ...
مجید شریف واقفی :
... ما قرار بود مارکسیسم بشیم ؟!؟!؟!
لیلا زمردیان :
تو اصل مبارزمون چه فرقی می کنه ؟
مجید شریف واقفی :
اصل مبارزه کی ؟ تقی شهرام یا بچه موسلمونا ؟ به
این چیزها فکر می کنی ؟ ...
لیلا زمردیان :
... بین خودمون می مونه ؟ با طرز فکر شهرام مسئله قیامت چی می شه ؟
مجید شریف واقفی :
قیامت یکیشه ...
لیلا زمردیان :
... الان فقط وقت مبارزه است، وقت برای فکر کردن زیاده.
مجید شریف واقفی :
یعنی چی !!! اتفاقا وقتش
الآنه.
محمدتقی شهرام :
... پوستم کنده شد تا به این ها حالی کنم با این تفکرات دُگم مذهبی،
سازمان (گروهک تروریستی منافقین) به بن بست می رسه.
هر جا دین رو خواستم به تار و پود مبارزه
گره بزنم، دیدم صد جای دیگش پاره می شه. می بینید دیگه، گرفتار رو بنا شدم ...
: هما اعتمادی
می
دونم کارم تمومه
: امیر فخرا
این هم تقی شهرام بهت گفته ؟
: هما اعتمادی
داری
باهام بازی می کنی ؟
: امیر فخرا
تو وقتی کارِت تموم شد که فکر کردی همه چیز زندگی تو باید
تقی شهرام باید بهت بگه
.بهت گفت عشق نداشته باش، گفتی چشم
.بهت گفت شوهر نداشته باش، گفتی چشم
.بهت گفت بچه نداشته باش، گفتی چشم
.بهت گفت حتی خدا هم نداشته باش، بهش گفتی چشم
: هما اعتمادی
خوب
که چی ؟
: امیر فخرا
.که چی؟!؟!؟! که تهش شده این ، که نمی تونی زندگی بکنی
: مرتضی صمدیه لباف
من هنوز هم می گم مبارزه برای رهایی خلق، ولی
شما اسلحه شد همه چیزتون، حتی ایدئولوژیتون
: وحید افراخته
یک ماه آزگار دو نفر رو فرستادیم نجف، پیش خمینی (بنیانگذار کبیر
نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران)، اون هم همین ها رو بارمون کرد. قرار بود تائیدمون
کنه
: مرتضی صمدیه لباف
این روزها
رو دیده بود که گفته بود خودتون رو هلاک می کنید
: مرتضی صمدیه لباف
تو فروشنده ای وحید، دلم برای آخرین روز
زندگیت می سوزه
: هما اعتمادی
. انگار باید تا آخر عمرم چریک بمونم
: امیر فخرا
. چریک ها زیاد عمر نمی کنن
: هما اعتمادی
ماها حالمون خوب نیست امیر، قرار بود دنیا رو عوض کنیم ولی شهرام یه کاری کرد که
افتادیم به جون همدیگه، الان می فهمم که چه بلایی سر لیلا آوردیم