فرزند روح الله ....از تبار انقلاب
روایت خبرنگار خبرگزاری صداوسیما ، از همسفری کوتاه با یک جانباز قهرمان دفاع مقدس: ...ویلچر نشینی مانع از به رخ کشیدن هیبت مردانه اش نشده بود ...
امروز برای پوشش خبری جلسه جبهه مردمی نیروهای انقلاب اسلامی که با هدف انتخاب کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری در نمایشگاه شهر آفتاب برگزار شده بود با مترو راهی شدم ، مسیر نسبتا دور بود و چون از گروه جامونده بودم به ناچار خود طی طریق کردم و مترو بهترین وسیله ای بود که می توانست در کمترین زمان مرا به مراسم سیاسیون بر سونه...
در شلوغی و ازدحام قطار که گاه کم و زیاد می شد غرق در افکار خود بودم که در یکی از ایستگاه ها مردی با ویلچر وارد واگن شد ، ازدحام زیاد بود ومردکه فقط چرخهای ویلچرش دیده می شد بزحمت خودشو به کناری کشید... قطار که خلوت شد متوجه هیبت مردانه اش شدم ...ورود یک زوج مسن و تقدیم جا به آنها فرصتی شد تا کنار ویلچر مرد تنومند بایستم .... ویلچر نشینی مانع از به رخ کشیدن هیبت مردانه اش نشده بود، تشک بادی صندیلی ویلچر (می یرا) مخصوص قطع نخاعی ها تقریبا شک مرا به یقین تبدیل کرد که مردی ازجنس باران را در مقابل دارم ...
زیر چشمی نگاهش کردم و به خود جرات داده سلام کردم و با سوالی به اون نزدیک بشم ... حاجی کجا جانباز شدی .. سری بالا کرد با همان هیبت مردانه و چشمانی پر از غرور با لهجه غلیظ لری... سوسنگرد... سوسنگرد... 36 سال پیش....آه از نهادم بر آمد اگر الان 55 ساله بود لابد آن موقع 15 یا 16 سال اصلا 20 ساله بوده ... چه فرقی میکرد...بیش از سه دهه ویلچر نشینی صبر ایوبی می خواهد...
مرد می گفت آن موقع شهید چمران درمنطقه بود و اینها با گروهای پارتیزانی یا همان نا منظم خودمان به جنگ دشمن رفته بودند اونم با کمترین امکانات...
گفتم حاجی پدرمن هم سوسنگرد بوده واتفاقا نوروز61 بستان به شهادت رسیده نگاهی کرد و گفت خوش بحال شهداو سعادت شما ... خجالت کشیدم ...
گفتم این طور نگید شما عزیزید و خودتان شهیدید و اینکه حضرت آقا در دیدار جانبازان فرموند شهدا یک بار شهید شدند ولی شماها هر روز شهید می شید و این نزد خدا ارزش داره...
آه از نهادش بلندشد ... شبها خواب ندارم ، درد امانم را بریده است و اینکه بیمارستانهای طرف قرارداد بنیاد شهید به علت وصول نشدن طلبکاری هایشان از بنیاد از پذیرش جانبازان خودداری می کنندو بچه های جانباز مدام درد میکشند...و این همه گرفتاری باعث شد علی رغم میل باطنی عده ای از جانبازان مقابل بنیاد تجمع کنن شاید گوش شنوایی پیدا کنند.
از تحصیلات و کارم پرسید... و خوشحال از اینکه شاغلم.. گفت پسرش سالهاست دریک وزارتخانه ای قراردادی است و مشکل داردولی خدا رو شکر...
پرسید شما که خبرنگاری به نظرت چرا این قداختلاس می شه ؟ مگه بازرسی وناظر نیست؟؟چرا مسئولین به حرفای آقا این قدر بی توجهند؟؟؟ نمیدونستم چی بگم !!!
ازمقصدم پرسید؟ گفتم مرقد امام (ره)گفت اتفاقا منم مرقد می رم همسفریم ... گفتم بهشت زهرا (س)زیارت اموات و دوستای شهید دیگه؟؟ خندیدو گفت : ای بابا خدا رحمت کنه اموات شما رو،مزار پدرم گلزار شهدای خرم آباده و اینجا کسی رو نداریم ،برق از سرم پرید ....مگه فرزند شهیدم هستی ؟؟ گفت: اگه خدا قبول کنه، من که مجروح شدم بعد از دو سال ،بابا لباس رزم پوشید و سال 62 درمنطقه جفیر به شهادت رسید...حالام دارم میرم مرقد پابوسی امام(ره)برای ادای نذر... عیدی با خانواده و نوه ها رفتیم مسافرت ،نذر کردم بدون حادثه بر گردیم خونه برم زیارت امام(ره)...
ساکت شدم در مقابل عظمت این مرد از خودم خجالت کشیدم... و در این فکر که برخی چگونه سر عهد و پیمان خود با انقلاب و امام و رهبری هستند و از ردای شهادت پدر و جانبازی خود کیسه ای برای سفره انقلاب ندوختند....
دیگه بهش نگفتم که در چند ایستگاه قبل هم مردی رو دیدم که بعد ازچهار پله به نفس نفس افتاد و متوسل به اسپری تنفسی و وقتی کنارم نشست و علتش رو پرسیدم با حجب خاصی گفت مال قدیمه خیلی قدیمها اون موقع جوون بودم خیلی جوون ...
خواست خدا بود سال 66 رفتم فاو و در تک دشمن شیمیایی شدم و تا الان به جایی مراجعه نکردم خدا بدونه بسه....
در همین افکاربودم که به مقصد رسیدیم ....
"به روایت علی محقق خبرنگار خبرگزاری صداوسیما "